Thursday, December 08, 2005
● هفتههای آخر سال ميلادی است. همه در جنب و جوش هستند. روزهای خريد رفتن و هديه خريدن است. شوق زيادی در مردم ديده میشود. هر کجا که پا میگذاری موسيقی کريسمسی پخش ميشه. فروشگاهها تخفيفهای چشمگير و ويژه روی اجناسشان میدهند. ما هم اين روزهای سال که میرسه جوگير ميشيم و بيشتر خريد میکنيم. حالا درسته که اينجا قوم و خويش نداريم ولی برای خودمان که میتونيم الکی چيزای تازه بخريم!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:57 AM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, November 07, 2005
● افسوس!
..........................................................................................................................................دارم کتابی میخوانم در مورد زندگی دکتر مصدق. فقط میتونم بگم افسوس! راستی چرا تو مدرسه به ما هيچی در مورد مصدق ياد ندادند؟ تنها چيزی که هميشه تو امتحان تاريخ در مورد مصدق میپرسیدند اين بود: اشتباهات مصدق چه بود؟ □ نوشته شده در ساعت 3:24 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, November 06, 2005
● چند روز پیش رفته بودیم برای مشاوره بدنسازی. شگفتآور اینکه دریافتم ۳۱٪ از وزن بدن من چربی است و ۶۹٪ ماهيچه و استخوان و... است.
..........................................................................................................................................برای من که به نسبت آدم لاغری به شمار میآيم نسبت بدی است. بايد نزديک به چهار کيلو و نيم چربی بسوزونم و شش کيلو ماهيچه درست کنم تا تبديل به يک آدم متناسب و تندرست بشوم. در کل بايد يک کيلو و نيم وزن اضافه کنم ولی سوزاندن این چهار کيلو و نيم چربی بايد کار بسيار سختی باشد. مربی ورزش معتقد بود که اين نسبت چربی باعث کمبود انرژی و تمرکز نداشتن برای درس خواندن میشود! در ضمن کلی به خاطر نخوردن صبحانه سرزنشم کرد. گفت که قهوه و شيرينی صبحانه نيست و بايد نان و مربا و شير و خلاصه صبحانه درست و حسابی بخورم. اين يکی را ديگر نمیدانم چه کنم چون صبحها اصلا ميلی به خوردن صبحانه کامل ندارم. نزديک به چهار ماه بود که ورزش نکرده بوديم. حالا بايد دوباره ورزش را جدی بگيريم. □ نوشته شده در ساعت 1:41 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, October 16, 2005
● پس از سالها که از دوران درس و دانشگاه میگذرد درس خواندن چندان کار سادهای نیست. اینکه چند ساعت یکجا بنشینی بدون اینکه حواست به مسایل گوناگون پرت شود. برای تمرکز کردن دچار مشکل شدهام. به هر بهانهای میخواهم از جایم بلند شوم و خلاصه یکجوری در بروم! بهترین راه چارهای که تا حالا پیدا کردهام نشستن در کتابخانه یا کافیشاپ است. اینطوری دست کم از تلویزیون، یخچال، تلفن و مهمتر از همه اینترنت دور میشوم. پیشرفت مطالعهام از برنامه ریزی که روی کاغذ کردهام کندتر است ولی احساس میکنم که روز به روز بهتر میشوم. ظاهرا درس خواندن هم یک جور عادت است.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:05 AM توسط ميشولک نظر_ Saturday, October 08, 2005
● در نوشتهی پیشین در مورد اینکه پدر و مادرم از برخورد خوب فروشندگان اینجا خوششان آمده بود نوشته بودم. برخورد خوب فروشندگان و سرویس دهندگان در اینجا پس از چند سال کمکم از یادمان میبرد که گروهی از فروشندگان و مغازهداران در کشور گل و گلابمان ایران چگونه با مشتریان برخورد میکنند!
..........................................................................................................................................یادم میآید یکی از دوستان که پس از سالها زندگی در کانادا کمی لوس و بد عادت شده است در سفری به ایران بنا داشت دوچرخهای برای برادر کوچکش که در ایران زندگی میکند بخرد. پس از ورود به یک فروشگاه دوچرخه فروشی به روال همیشه به فروشنده گفته بود که میخواهد یک دوچرخه بخرد ولی هنوز تصمیم نگرفته که چه مدلی را انتخاب کند. او انتظار داشت که مغازهدار مدلهای گوناگونی نشانش دهد و راهنماییاش کند. فروشنده همانجا که نشسته بود بی آنکه دست کم سرش را بالا کرده به او نگاه کند، با بیتفاوتی گفته بود: "برو هر وقت تصمیم گرفتی چه مدلی بخری بیا!" □ نوشته شده در ساعت 7:28 PM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, September 28, 2005
● يک ماه ميزبان پدر و مادرم بوديم. يک ماهی که به تندی گذشت و تنها خاطرهای خوش برايمان به جا گذاشت. به همراهشان از جاهای ديدنی زيادی ديدن کرديم. بيشتر از همه از آبشار نياگارا، شهر Niagara-On-The-Lake و چشمانداز شهر از فراز برج CN Tower خوششان آمده بود.
..........................................................................................................................................برايشان جالب بود که همه گونه غذای ايرانی از خورشتهای گوناگون تا نان بربری و سنگک را میتوان در تورنتو خريد. پدرم با دقت ويژهی خودش آمار گرفته بود که نزديک به ۱۰ مجلهی فارسی در تورنتو به چاپ میرسند که البته جملگی رايگان پخش میشوند. خوردن چلوکباب برگ خوشمزه با گوجه و کره و سماق و دوغ در يکی از رستورانهای ايرانی تورنتو همراه با نوای موسيقی شاد ايرانی نيز برايشان خوشايند بود. رانندگی درست رانندگان در خیابانها و بزرگراهها و همچنین سرسبزی شهر نیز از دیگر چیزهایی بود که برایشان چشمگیر بود. بستن کمربند خودرو را در روزهای نخست فراموش میکردند که آوای هشداردهندهی باز بودن کمربند، یادآوریشان میکرد! از اینکه هنگام خرید همه جا فروشندگان با خوشرویی و مهربانی با آنها برخورد میکردند و کارشان را راه میانداختند نیز خوششان میآمد. بسياری از لحظههای با آنها بودن را با کمک دوربين عکاسی و فيلمبرداريمان شکار کرده و جاودانه کرديم. آرزو میکنم هر جا که هستند تندرست و خوش باشند و به زودی بتوانیم دوباره ببینیمشان. □ نوشته شده در ساعت 3:25 PM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, August 23, 2005
● مامان و بابای من اومدن پیش ما و یک ماه میمونن. کلی ذوق کردهایم و من از خوشحالی دارم رو ابرها راه میرم!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:29 PM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, August 15, 2005
● چند روز پيش همراه چند تا از دوستان رفتيم به يک رستوران لهستانی. يک رستوران دنج و بسيار قشنگ. تزيينات کوچک و قشنگ تمام در و ديوار را پوشانده بود و يک فضای خانگی و دلنشين ايجاد کرده بود. يک پيانوی قديمی گوشه سالن بود که همه ما را ياد رستوران کانديد توی سريال ارتش سری انداخته بود. پيرمردی که ظاهرا صاحب رستوران بود پيانو میزد. خانومی که به نظر میرسيد همسرش باشد، وقتی از پذيرايی و سرو غذا فارغ میشد، با ويولون او را همراهی میکرد. اين خانوم ظاهر تيپيک لهستانیها را داشت. صورت گرد و تپل، سرخ و سفيد، با چشمهای روشن. ناگهان خانومه با ويولونش اومد جلوی ميز ما که حدودا ۱۰ نفری بوديم و به زبان فارسی اما با لهجه شديد خارجی پرسيد: غذا خوب بود؟
..........................................................................................................................................ما که همه چشمهايمان گرد شده بود باور نکرديم که خانومه فارسی بلده و فکر کرديم که چند کلمهای از مشتریهايش ياد گرفته، به انگلیسی جواب دادیم . خانومه با خنده گفت: راست میگين؟ جدی میگين؟ ما باز هم چشمهايمان گردتر شده بود. او هم برای اینکه حسابی همه ما را شگفت زده کند، شروع کرد به نواختن آهنگ تولدت مبارک. ما هم ذوق زده باهاش دست زديم. سپس به فارسی از ما پرسيد که از تهران آمدهايم يا نه و... وقتی ازش پرسيديم که فارسی از کجا ياد گرفته، فقط با شيطنت گفت: من يک شيطونم! اينهم از عجايب روزگار! فقط اميدوارم حرفهای ما را وقتی به هم میگفتيم که آيا ويولون درست کوک نيست يا خودش، نشنيده باشه! :) □ نوشته شده در ساعت 11:07 AM توسط ميشولک نظر_ Thursday, July 28, 2005
● Moonlighting
..........................................................................................................................................بالاخره تونستم DVD سريال مورد علاقهام Moonlighting را پيدا کنم. سه سال بود که توی کانادا دنبالش بودم. هميشه کانالهای تلويزيون را نااميدانه عوض ميکردم شايد يکجا اين سريال را پخش کند. عجيب بود که هيج کانالی اين سريال را پخش نمیکرد در حاليکه ساير سريالها مرتب تکرار میشوند. اين سريال يکی از بهترين سريالهايی است که تا به حال ديدهام. بازيگری Bruce Willis (عشق من) و Cybill Shepherd براستی اين سريال را ديدنی کرده . :) □ نوشته شده در ساعت 11:41 AM توسط ميشولک نظر_ Friday, July 15, 2005
● چه ناخوشايند است که ببينيم مادری از کودکان دلبندش دور مانده و بیقراری میکند. باور دارم که نبايد کودکان را در سر دوراهی چشمپوشی از پدر يا مادر قرار داد. کودکان بيگناه و پاک به وجود هر دو نياز دارند. يک کودک خردسال توان گزينش ميان پدر و مادر را ندارد. این بزرگترها هستند که مانند کالا با بچهها برخورد میکنند و با خودخواهی به هر سو میکشندشان.
..........................................................................................................................................بياييد هوشيارانهتر و با آيندهنگری بچهدار شويم. □ نوشته شده در ساعت 3:04 PM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, July 12, 2005
● خواهرزاده کوچولويم وقتی از بالکن خانهشان ماشينشان را ديد که در نتيجه يک تصادف داغون شده بود، به گريه افتاد و گفت: ماشينمون شکسته! بوسش کنين خوب بشه!
..........................................................................................................................................وای که چقدر دلم برای دورانی تنگ شده که هر چی خراب میشد، با يک بوس خوب میشد. □ نوشته شده در ساعت 2:01 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, July 10, 2005 .......................................................................................................................................... Thursday, June 30, 2005
● پنج بهار نيکو
..........................................................................................................................................چه نيکوست در زندگی همسری داشتن چه نيکوست همسری همراه داشتن چه نيکوست همراهی همانديش داشتن چه نيکوست همانديشی مهربان داشتن چه نيکوست مهربانی چو ميشولک داشتن □ نوشته شده در ساعت 10:23 AM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, June 28, 2005
● برايشان هوايی است که نفس میکشند
..........................................................................................................................................هیج نمیدانند که شادی چه بهایی دارد برای برخی هیچ نمیدانند که گاهی تمام این سادگیها چه پیچیده است و چه دست نیافتنی! □ نوشته شده در ساعت 9:18 AM توسط ميشولک نظر_ Sunday, June 19, 2005 .......................................................................................................................................... Thursday, June 09, 2005 .......................................................................................................................................... Tuesday, June 07, 2005
● يوسف
..........................................................................................................................................دوست لبنانیام -يوسف- بر اين باور است که ما ايرانیها مردمان بسيار خوشبختی هستيم که کشورمان آرمان شهر جمهوری اسلامی است. يوسف يک پسر به ظاهر امروزی است. برنامهنويس کامپيوتر است. اهل مطالعه است و اطلاعات عمومی خوبی دارد. وقتی از مشکلات کشورمان برايش میگويم، شگفت زده میشود. باور نمیکند. سکوتی معنیدار میکند. چندی پيش به من گفت: نمیدانم چرا تمام ايرانیهای مقيم کانادا از وضعيت ايران ناراضيند! با هر ايرانی که صحبت میکند، حرفهای مشابهی میشنود. فکر میکند ما اقليت خاصی هستيم که چون از شرايط راضی نبودهايم مهاجرت کردهايم. به او ميگويم ما اقليت نيستيم. بيشتر مردم ايران مثل ما فکر میکنند. اقليت آن کسانی هستند که مردم از آنها ناراضيند و دارند ايران را نابود میکنند. میگويد: اگر اکثريت ناراضيند پس چرا به دولت رای دادهاند و میدهند؟! □ نوشته شده در ساعت 12:13 PM توسط ميشولک نظر_ Saturday, June 04, 2005
● چند نکته
..........................................................................................................................................چند نکته دربارهی خط لاتین پیشنهادی برای زبان فارسی: ۱- این خط را من به وجود نیاوردهام. چنین کاری نیاز به دانش و تخصصی دارد که در من نیست! من را میتوان تنها یک علاقمند به این موضوع دانست. پس از سرزدن به چند تارنما که روی این موضوع کار کردهاند و خواندن نوشتههایشان، علاقمند شدم وبلاگ دوممان (Yâdegâri) که آینهی وبلاگ نخست است را ایجاد کنم و به این خط در آن بنویسم. برای نمونه میتوانم از تارنماهای www.unipers.com و www.eurofarsi.com نام ببرم (البته خط و قواعد پیشنهادی در این دو تارنما تفاوت ناچیزی با هم دارند). ۲- به باور من تغییر خط میتواند برای پیشرفت کشورمان سودمند باشد. چنانچه بخواهید بیشتر با مشکلات بکار بردن خط عربی برای زبان فارسی آشنا شوید میتوانید به تارنماهایی که وجود دارند از جمله دو تارنمای بالا سر بزنید. ۳- من هیچ آگاهی از باورها و گرایشهای اجتماعی و سیاسی گردانندگان تارنماهای بالا ندارم و تنها آنها را به چشم هموطنهایی که دلسوز کشورشان و خواهان پیشرفتش هستند نگاه کرده و تحسینشان میکنم. ۴- خط لاتین پیشنهادی برای زبان فارسی را با خط پینگلیسی اشتباه نگیرید! خط پینگلیسی که در آن برای بسیاری از صداها حروف ترکیبی همچون KH, SH, CH, ZH بکار برده میشود ارتباطی به خط ساده و روان پیشنهادی ندارد. ۵- خوشبختانه بيشتر قلمهای پر کاربرد مانند Arial و Times New Roman و Verdana اين سه حرف افزوده شده به خط لاتين برای پشتيبانی زبان فارسی (Â,Š,Ž) را دارند. برای داشتن صفحه کليد تایپ نيز میتوان از تارنماهای بالا کمک گرفت. ۶- جالب است که با وجود گوشزد کردنهای فراوان هنوز هم گاهی دوستان گرامی تغییر خط را با تغییر زبان اشتباه میگیرند! زبان مادری ما زبان شیرین فارسی است که هیچکس نمیخواهد و البته نمیتواند تغییرش دهد. □ نوشته شده در ساعت 2:03 PM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, June 02, 2005
● يک نوشتهی نمونه برای آشنايی با لهجهی تاجيکی
..........................................................................................................................................خبر زير را از تارنمای فارسی بیبیسی در بخش اخبار تاجيکستان برداشتهام (جملهی نخست خبر): مراسم عروسی گروهی روز يکشنبه (۲۲ مه) برای نخستين بار ۱۰۰ زوج از مناطق مختلف تاجيکستان در يک مراسم عروسی گروهی در شهر دوشنبه ازدواج کردند. همين خبر با خط سيريليک: Маросими арусии гурухи
□ نوشته شده در ساعت 9:17 AM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, May 23, 2005
● چند روز پیش در تلویزیون برنامهای دیدم در رابطه با بیماری وسواس و بررسی روانشناختی آن. مسالهای که برایم کاملا تازگی داشت این بود که بیماری وسواس نه تنها یک رفتار اکتسابی است، بلکه میتواند ارثی باشد. برای نمونه کودک شما بدون مدل کردن رفتارهای پدر و مادر نیز ممکن است وسواس را به ارث ببرد. نکتهی جالب توجه اینکه یک رفتار که به نظر میآید کاملا جنبهی روحی و روانی دارد، به واکنشهای شیمیایی درون بدن مربوط است و حتی کمبود ویتامین ب۶ نیز میتواند رفتارهای وسواسگونه در فرد ایجاد کند!
..........................................................................................................................................چندی پیش برنامهی دیگری دیدم که چنین تحلیلی را در مورد عشق میکرد و اینکه عشق صرفا یک احساس معنوی نیست. منشا عشق و جاذبهی جنسی یک سری واکنشهای شیمیایی و مادی است. برای نمونه اگر دانشمندان بتوانند همان واکنشهایی را که ایجاد جاذبهی جنسی میکند روی یک سنگ انجام بدهند، ممکن است انسان عاشق سنگ شود. با تحلیل این مساله، گفتگویی پیش آمد در مورد جنایت، قتل و بسیاری دیگر از رفتارهای ناپسند اجتماعی و اینکه انگیزه قتل و جنایت به سادگی میتواند از یکسری واکنشهای شیمیایی بدن سرچشمه بگیرد. بسط این مساله بسیار وحشتآور است. به سادگی تمام رفتارهای بشر و تمام آنچه ما به عنوان روح و معنویت میشناسیم جنبهی مادی و شیمیایی پیدا میکند. برای نمونه فرزند انسان ممکن است با تربیت درست و بهترین آموزش خوب و بد به دلیل واکنشهای شیمیایی که در بدنش انجام میشود تبدیل به یک آدمکش شود. درست همانگونه که ممکن است دچار بیماری سرطان یا بیماری دیگری شود. اندیشیدن به این مساله مرا به وحشت میاندازد. به راستی که انسان موجود پیچیدهای است. □ نوشته شده در ساعت 12:25 PM توسط ميشولک نظر_ Wednesday, May 11, 2005
● دو نمونه از نظرهای خوانندگان دربارهی خط تازهی فارسی و پاسخهای داده شده:
..........................................................................................................................................نظر: "من هم موافقم ولی باید در مورد نوشتههای تاریخی و کلاً اینکه دیگر نسلهای آینده نمیتوانند به آثار گذشته رجوع کنند فکری کرد." پاسخ: "دوست گرامی ما میتوانیم تمام کتابهای پیشین را دوباره با الفبای تازه چاپ کنیم. تنها میماند کتابهای خطی قدیمی که مگر چند نفر ما در طول عمرمان کتاب خطی خواندهایم که بخواهیم نگران آن باشیم!؟ از طرف دیگه کسی جلوی یادگیری الفبای عربی کنونی را نیز نمیگیرد و برای اینکه بتوان کتابهای قدیمی را خواند و همچنین برای اینکه مذهبیها نگران بیگانه شدن با قرآن نباشند میتوان الفبای عربی را نیز به کودکان یاد داد ولی الفبای رسمی و اداری را به الفبای تازه تبدیل کرد." نظر: "سلام. اینکه الفبای ما لاتین باشه یا عربی باشه به نظر من خیلی فرقی نمیکنه.. چه فرقی میکنه چون از عربا خوشمون نمیاد خطمون رو عوض کنیم و شبیه لاتینش کنیم؟ بازم میشه شبیه نه... خیلی فرقی نمیکنه... خط تازه ای نیست که ... مثل چینی و ژاپنی که اصلأ یه خط دیگه است و حروفش هم فرق میکنه... به شعرهای شاعرامون فکر کردی؟ اون همه پیشینه چی میشه؟ میشه دوباره چاپشون کرد با این فونت جدید که میگی درست... اما وقتی حافظ میگه الا یا ایها الساقی......... بخوای دوباره بنویسیش مسخره نیست؟ دیدیم که همین خط خودمون داره تغییر میکنه مثلأ دیگه کمتر کسی می نویسه حتی! حتا رو این شکلی می نویسن یا احتمالن به جای احتمالأ و خیلی نمونه های دیگه که دیدم اما یادم نیست.... با لغتهای وام گرفته شده از عربی که کم هم نیستند چکار میکنید؟ در اینکه نوشتن فارسی سخته شکی نیست من همیشه پر از غلط دیکته ای می نویسم اما آخه با بوعلی سینا چه می کنید؟" پاسخ: "دوست گرامی دقيقا متوجه منظورت نشدم. برای نمونه پرسيدهای با لغات وام گرفته از عربی چه میکنيد. با اين لغات نيز مانند ديگر لغتها برخورد میکنيم و با خط تازه مینويسيم! مانند همين واژهی "دقيقا" که خودم اينجا به کار بردهام که در خط تازه تبديل میشود به "Daqiqan". با بوعلی سينا نيز همچون ديگران برخورد میکنيم و کتابهايش را با خط تازه چاپ میکنيم! نمیدانم تفاوتش چيست! شايد منظورت کتابهای خطی (دست نویس) بوعلی سينا باشد که الان نيز خواندنشان برايمان آسان نيست و برای در اختيار همگان قرار دادنشان چه با خط عربی و چه با خط لاتین نياز به چاپ با حروف چاپی دارند. من معتقدم که اگر ما خطی از خودمان داشتيم حتی اگر آن خط مشکلاتی هم داشت به خاطر تعلق خاطر و احساس مالکيت داشتن در برابر تغييرش مقاومت میکرديم. ولی وقتی خطی از خودمان نداريم و بايد خط ديگران را به کار ببريم چرا آن را که سادهتر و کم دردسرتر است به کار نبريم؟ همچنين همانگونه که پيش از اين نيز گوشزد کردم شايد لازم باشد که آموزش خط عربی به نوآموزان را کماکان ادامه داد ولی خط تازه را به عنوان خط رسمی و اداری به کار برد." شما چه فکر میکنید؟ □ نوشته شده در ساعت 3:28 PM توسط خنگ خدا نظر_ Friday, April 22, 2005
● خط تازه برای زبان فارسی
..........................................................................................................................................دوستانی که چشمان تيز و نگاه دقيق دارند چنانچه در چند هفتهی گذشته به وبلاگ ما سر زده باشند بايد لينک تازهی کنار صفحهی اصلی را ديده باشند. اشارهام به لينک "Yâdegâri" است. چندی است که در کنار نوشتن با خط عربی (همين نوشتهها که میخوانيد)، نوشتههايمان را با خط تازهی پيشنهادی برای زبان فارسی نيز در وبلاگ دوممان (Yadegari2.blogspot.com) مینويسم. اين خط برای ما ايرانيان تازگی دارد و چندان آشنا و خودی به نظر نمیآيد. به ويژه آنکه روال ما ايرانيان است که در برابر هر دگرگونی مقاومت کنيم و به سادگی به آن تن ندهيم. ولی باور دارم که خط تازه در درازمدت خواهد توانست جايگاه مناسبی پيدا کند و مشکلات نگارش زبان فارسی را کاهش چشمگير دهد. در اينجا نمیخواهم به مشکلات خط عربی برای نگارش زبان فارسی بپردازم که در حوصله و تخصص من نيست. دوستان گرامی کم و بيش با آن آشنا هستند. علاقمندان همچنين میتوانند به سادگی نوشتههای موجود در اين باره را در اينترنت يافته و بخوانند. خط تازهی زبان فارسی بر مبنای الفبای لاتین است و زمان نه چندان کوتاهی است که پیشنهاد شده. من خوشبین هستم که با پشتیبانی و پیروی از یک شیوهی حساب شده و پیادهسازی گام به گام، امکان جا انداختن و همگانی کردن این خط در یک بازهی زمانی ده ساله وجود دارد. در نخستین گام باید فارس زبانها را با آن بیشتر آشنا کرد. نیازی به گوشزد کردن نیست که ما سالیان سال به خط عربی خو گرفتهایم و با همهی ایرادها و محدودیتهایش میتوانیم به روانی و تندی به این خط بخوانیم و بنویسیم. پس نباید تندتر خواندن یا به چشم آشناتر بودن خط عربی را ملاک ارزیابی قرار دهیم که کار نیکو کردن از پر کردن است. همانگونه که اگر کسی به یک خانهی تازه، هر چند بزرگتر و بهتر اسبابکشی کند تا مدتی احساس آسودگی نمیکند و اگر به خانهی پیشین سر بزند احساس آشناتر بودن و خودمانیتر بودن میکند. همچنین مانند هر دگرگونی دیگری خط تازهی پیشنهادی نیز باید آزموده شود تا اگر کاستی یا کمبودی داشت برطرف شود و پختهتر و کاراتر شود. نخستین مشکلی که من در این راستا به آن برخوردم نداشتن یک متننگار مناسب برای تایپ خط تازهی فارسی است. اگر کسی از دوستان متننگاری میشناسد خواهشمندم که راهنماییام کند. در پایان امیدوارم همهی دوستان به تفاوت خط یک ملت و زبان یک ملت آگاه باشند و خدای ناکرده برداشت نادرست پیش نیاید که گروهی میخواهند زبان فارسی را کنار بگذارند! زبان شیرین فارسی زبان ما ایرانیان بوده و همیشه نیز خواهد بود. □ نوشته شده در ساعت 2:51 PM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, April 19, 2005
● دوستی داشتم که به خاطر علاقه به همسرش حاضر شد روسری سر کند. کسی را میشناسم که به خاطر همسرش حاضر شد روسریاش را بردارد.
..........................................................................................................................................من فکر میکنم که اگرچه گاهی عشق آنقدر ارزش دارد که به خاطرش گذشت کنی، اما هيچ عشقی آنقدر ارزش ندارد که به خاطرش اعتقاد و خودت را عوض کنی. چون تو میتوانی خودت را همانگونه که هستی عرضه کنی. وقتی يک شخصيت مجازی برای خودت درست میکنی (که تو نيستی)، ديگر چيزی برای عرضه کردن نداری. خيلی زود خودت هم از اين شخصيت مجازی زده میشوی و احساس مظلوم بودن میکنی. احساسی که به راحتی میتواند عشق را نابود کند. □ نوشته شده در ساعت 8:59 PM توسط ميشولک نظر_ Friday, April 08, 2005
● بهار
..........................................................................................................................................بوی بهار تو شهرمون پيچيده! الان رفتم بيرون چند دقيقه قدم زدم و از هوای آفتابی و خنکی دلپذير هوا شادمان شدم. پس از ماهها سوز و سرما، باز دوباره هوا خوب شده. بايد دست به کار بشيم و برنامهی پيکنيک و خوشگذرانی رو راه بندازيم که غفلت موجب پشيمانی است! بايد بيشترين بهره را از هوای خوب ببريم. □ نوشته شده در ساعت 3:01 PM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, April 06, 2005
● نتيجهی نظرسنجی پيشين دربارهی اينکه "چقدر به ايرانی بودن خود افتخار میکنيد" کمی نگران کننده است. گرچه شمار نظرها چندان زياد نبود و نمیتوان برداشت درستی داشت ولی در همين اندازه نيز چندان دلگرم کننده نيست. پنجاه درصد شرکت کنندگان گزينهی ۱ (خيلی زياد) را برگزيدهاند. میتوان نتيجه گرفت که نيم ديگر نظردهندگان به ايرانی بودن خود خيلی افتخار نمیکنند. اگر گزينهی ۲ (احساس خوبی دارم) را نيز جزو پاسخهای خوب بدانيم درصد ايرانیهای وطندوست شرکت کننده در نظرسنجی به هفتاد و پنج درصد میرسد که کم و بيش پذيرفتنی است. بايد از اينکه عنصر ايرانی بودن ارزشش نزد ما ايرانيان کمرنگ شود نگران باشيم. کشور ما ايران موزاييکی از قومهای ايرانی گوناگون است که به دور از تفاوتهای زبانی و گويشی همه از يک نژاد و تبار هستند. تا آنجا که بيشتر مواقع با ديدن يک ايرانی در يک کشور خارجی به سادگی میتوان ايرانی بودنش را تشخيص داد. بی آنکه نياز باشد بدانی او از کداميک از قومهای ايرانی مانند فارس، ترک، کرد، لر، گيلکی، بلوچ ... است.
..........................................................................................................................................اگر ایرانی بودن جایگاهش کمرنگ شود آنگاه قومگرایی میدان خودنمایی پیدا میکند. پدران ما سالیان سال تلاش کردهاند تا قومگرایی در کشور ما جایگاهی نداشته باشد. بر خلاف کشورهای همسایه مانند عراق یا افغانستان، در ایران تاکنون متداول نبوده که مردم برای نمونه در انتخاب رییس جمهور یا نمایندگان مجلس به قومیت آنها توجه کنند. بلکه همواره چنین گزینشهایی در ایران بر اساس گروهبندیهای سیاسی انجام شده است. برای نمونه در انتخابات دورهی گذشتهی مجلس، بسیاری از مردم تهران به کاندیداهای دوم خردادی رای دادند بی آنکه بدانند یا اهمیت دهند که هر کدام از کاندیداها از چه قومی هستند. یا برای نمونه فکر نمیکنم کسی بداند که وزیران کابینهی کنونی هر کدامشان چه قومیتی دارند. در سطوح پایینتر همچون گزینش مدیر کل یا مدیر عامل سازمانها و شرکتهای دولتی و خصوصی نیز چنین است. امید است که چنین مرزبندیهای قومی هیچ گاه در کشورمان ایران فرصت خودنمایی پیدا نکند و همهی ما ایرانیها خودمان را تنها ایرانی بدانیم و به ایرانی بودن خود نیز افتخار کنیم. □ نوشته شده در ساعت 10:40 AM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, March 24, 2005
● نظر سنجی: ( لطفا از گزینههای ۶-۱ یکی را انتخاب کنید.)
..........................................................................................................................................چقدر به ایرانی بودن خود افتخار میکنید؟ ۱- خیلی زیاد ۲- احساس خوبی دارم ۳- کمی ۴- بیتفاوتم ۵- اصلا افتخار نمیکنم ۶- شرمزدهام □ نوشته شده در ساعت 11:57 AM توسط ميشولک نظر_ Friday, March 18, 2005
●
..........................................................................................................................................![]() خجسته نوروز باستانی را به همهی دوستان خوبم شادباش میگویم. سالی خوب همراه با شادیها و خوشیهای فراوان برای همهی دوستان گرامی آرزو میکنم و اميدوارم که سال نو برايتان سال رسيدن به خواستههايتان باشد. از درگاه خداوند توانا برای همگی خواهان تندرستی و کامروایی هستم. هر روزتان نوروز باد نـوروزتان پيـروز باد □ نوشته شده در ساعت 12:25 PM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, March 13, 2005
● بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
..........................................................................................................................................شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپيد برگهای سبز بيد عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اينک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمهها و دشتها خوش به حال دانهها و سبزهها خوش به حال غنچههای نيمهباز خوش به حال دختر ميخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبريز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در اين روزگار جامه رنگين نمیپوشی به کام باده رنگين نمیبينی به جام نقل و سبزه در ميان سفره نيست جامت از آن می که میبايد تهی است ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار گر نکوبی شيشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ فريدون مشيری □ نوشته شده در ساعت 11:33 AM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, March 06, 2005
● رستم، سهراب، تهمينه، کانادا
..........................................................................................................................................سهراب میخواهد برود. تهمينه میخواهد برود. رستم میخواهد برود. سهراب در ايران شاد نيست. تهمينه به خاطر آينده پسرش میخواهد برود. رستم احساس خفقان میکند، ناسلامتی او يک پهلوان است و برای در بند بودن آفريده نشده. تهمينه: کجا برويم؟ سهراب: کانادا. تهمينه: آنجا شاد خواهيم بود؟ من: نمیدانم! رستم: میدانی چقدر هزينه و زمان میبرد؟ من: هر چيز بهايی دارد. تهمينه: آيا اين بهای خوشبختی است؟ من: نه، خوشبختی در درون تو است. البته بخت هم بیتاثير نيست. سهراب: آيا پس از مهاجرت آسوده خواهيم بود؟ من: نه، مهاجرت آغاز يک مبارزه است. سهراب: ما از مبارزه نمیترسيم. ما پهلوان و پهلوانزادهايم. من: پس سرزمينت چه میشود؟ زادگاهت؟ سهراب: نمیدانم! من: چه کسی میداند؟ اگر شما پهلوانها ندانيد، چه کسی میداند؟ رستم: قرار نيست تمام بار اين سرزمين را ما به تنهايی به دوش بکشيم. ما هم انسانيم. ما هم حق خوب زندگی کردن داريم. سهراب هم مانند هر جوان ديگری دلش میخواهد شادی کند، مهر بورزد و دنیا را ببیند. من: شايد حق با شما باشد. رستم: فرمهای مهاجرت را از کجا میتوانم تهيه کنم؟ تهمينه: دلم برای مادرم تنگ خواهد شد. □ نوشته شده در ساعت 8:32 PM توسط ميشولک نظر_ Monday, February 28, 2005
● دخترک، آرزوی آبنباتی و پيرزن
..........................................................................................................................................دخترک يک آرزو داشت. يک آرزوی خيلی قشنگ. يک رويای رنگارنگ. آرزوی يک دنيای خوشمزه، يک دنيای آبنباتی. همه از آرزوی دخترک خبر داشتند ولی میگفتند که اين فقط يک روياست. دست يافتنی نيست و رسيدن بهش امکانپذیر نيست. دخترک از این حرفها خوشش نمیآمد. میدانست که اين آرزو ماورای يک روياست. میدانست که دست يافتنيه ولی نمیدانست چطوری بايد بهش برسه. خلاصه هيچکس کمکش نکرد تا به اين رويا برسه. شايد چون کسی باورش نداشت. حتی وقتی دخترک خودش میخواست تلاش کنه، جلوشو میگرفتند. بهش میگفتند: واقع بين باش. دخترک بزرگ شد باز هم هميشه و هر روز به رويايش فکر میکرد. افسوس میخورد که دوران کودکيش را بدون رسيدن به آرزويش سپری کرده است. تمام جوانيش را در حسرت دنيای آبنباتی سپری کرد و غصه خورد. ازدواج کرد و صاحب دخترکی شد که او هم برای خودش روياهای آبنباتی داشت. ولی اين دخترک کوچولو مانند مادرش اسير نه گفتنهای ديگران نشد. آنقدر جستجو و تلاش کرد تا پا به سرزمين آبنباتی گذاشت. وقتی ديگر بزرگ شده بود، يک روز دست مادرش را گرفت و گفت: .مامان میخواهم ببرمت به سرزمين روياهايت. پيرزن ديگه از شادی سر از پا نمیشناخت. دست دخترش را گرفت و رفت به سرزمين آبنباتها. ولی خيلی زود فهميد که ديگر آبنبات دوست ندارد. شيرينی آن دلش را میزد. فکر کرد شايد از اول آبنبات دوست نداشته و بيخودی همه عمرش را در حسرت اين سرزمين گذرانده. کاش به جای اينکه هميشه در حسرت گذشته و غصه آينده به سر میبرد، قدر لحظه را دانسته بود. □ نوشته شده در ساعت 1:12 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, February 13, 2005
● مهمانی
..........................................................................................................................................گرد میزی نشستهاند و گفتگو میکنند. فرهاد سیگار میکشد. نسترن پرتقال پوست میگیرد. آرش با آب و تاب روایت میکند که چه بر سر خودرو تازهاش آمده. چگونگی تصادف، بیمسوولیتی راننده مقابل و ضعف قانون. بهار با تاسف سر تکان میدهد. فرشید روی میز فال ورق میگیرد. کارتها را میچیند و جمع میکند و باز از نو میچیند. فرهاد دود سیگارش را با حالتی عصبی بیرون میدهد. میگوید این وضعیت درست بشو نیست. یادآوری میکند که مشکل ترافیک و آلودگی هوای تهران هیچ راه چارهای ندارد. فرشید همچنان که کارتها را روی میز میچیند، میاندیشد. چرا حتما راه چارهای دارد. همان چارههایی که در شهرهای بزرگ و متمدن دنیا بکار میبرند و تا حد ممکن جلوی هرج و مرج را میگیرند. باید هشیارانهتر به این مساله نگاه کرد و چارهها را پیدا کرد.بهار میگوید: کاش فقط مساله رانندگی و ترافیک بود. مردم خودخواه شدهاند. دیروز توی صف اتوبوس یکی برای اینکه بتواند زودتر سوار شود، آنچنان مرا هل داد که زمین خوردم. هنوز هم آرنجم درد میکند. وقتی به او اعتراض کردم، با سخنان رکیک جوابم را داد! فرشید همین طور که کارتها را جمع میکند فکر میکند. بله مساله پیچیدهتر شده. مردم نسبت به گذشته خودخواهتر شدهاند. من ها اهمیت بیشتری پیدا کردهاند. احترام کم شده. احترام به عنوان یک رفتار اجتماعی کمکم از بین میرود. احترام فقط در روابط کوچک مفهوم دارد، ولی چاره چیست؟ شاید بهتر باشد کودکان را از سنین کودکستان با رفتارهای اجتماعی آشنا کرد و احترام اجتماعی را به آنها یاد داد. فرهاد شروع به سخن گفتن کرد. ناشاد بود که چرا او به عنوان یک فرد تحصیلکرده و متخصص در این جامعه، دستمزدی چنین ناچیز دریافت میکند که برای تهیه مخارج ازدواج خودش دچار مشکل است. فرشید باز کارتها را جمع می کند و به چراهای فرهاد میاندیشد. چرا برادرم که این همه تلاش می کند، باز نمیتواند نتیجه خشنود کنندهای بگیرد؟ نسترن میگويد: برو خدا رو شکر کن. تو که زندگیات خوب است. اين همه مردم که به خاطر مشکلات مالی به فساد اجتماعی کشيده میشوند چی؟ دختران کمسن و سال، پليسهای رشوهگير و ... فرشيد باز کارتها را میچيند. واقعا فال نمیگيرد، تنها با چيدن و جمعکردن کارتها روی مساله تمرکز میکند. احساس میکند مغزش سوت میکشد. چرا، چرا، چرا؟ همه صورت مساله طرح میکنند و دوست دارند صورت مساله را پيچيدهتر کنند اما حتی يک نفر به يک راه چاره فکر نمیکند. باز میانديشد. مساله خيلی پيچيده شده. ياد حرف استاد رياضياتش میافتد. بايد مساله را به بخشهای کوچکتر شکاند. دير وقت است. مهمانها خدانگهدار میگويند و میروند. فرهاد نگاه سرزنشباری به برادرش میکند و میگويد: تو هم فقط فال بگير! تمام مدت يک کلمه حرف نزدی! يعنی تو هيچ عقيدهای نداری؟ فرشيد سرش را بلند میکند. کارتها را به هم میريزد و میگويد: من به جای اينکه که صورت مساله را بزرگ و بزرگتر کنم، به راهچارهها میانديشم. نمیخواهم تمام مساله به اين بزرگی را به تنهايی حل کنم اما میتوانم فقط برای يک بخش آن چاره بيانديشم. فرهاد خسته است. حوصله بحث ندارد. فکر میکند طرح مساله به مراتب سادهتر از حلکردن مساله است. شب بخير میگويد و به اتاقش میرود. فرشيد همچنان پشت ميز نشسته است. تا نيمههای شب کارتها را روی ميز میچيند و جمع میکند. □ نوشته شده در ساعت 10:28 PM توسط ميشولک نظر_ Friday, February 11, 2005
● موسيو گی
..........................................................................................................................................سالها پيش در ايران در شرکتی کار برنامهنويسی میکردم. در پی يک ماموريت اداری برای برپاسازی يک سامانهی نرمافزاری سفری دو ماهه به سوييس داشتم. اين دو ماه را در شهر لوزان که در بخش فرانسهزبان سوييس است سپری کردم. نخستين باری بود که با مردم فرانسهزبان برخورد داشتم. زبان فرانسه برايم گوشنواز و زيبا آمد و چند واژه نيز ياد گرفتم. در بازگشت به ايران با کمک چند تن از دوستان که با زبان فرانسه آشنايی داشتند يک آموزگار برای يادگيری زبان فرانسه پيدا کردم. نخست موسيو گی آموزگار زبان فرانسه من بود ولی پس از چند ماه يکی از دوستان خوبم شد. پيرمردی سرزنده و دوست داشتنی و خوش صحبت که گيرايی ويژهای داشت. پس از آشنايی و دوستيم با ميشولک او را هم با موسيو آشنا کردم. بسيار زود ميشولک نيز دريافت که اين مرد يک پديده است و يادگيری زبان فرانسه را پيش او آغاز کرد. پاسخ دادن به این پرسش که موسيو گی کجايی است چندان آسان نيست! او از فرانسهتبارهايی است که در لبنان زندگی میکردهاند. لبنان آن زمان مستعمره کشور فرانسه بود. پس از استقلال لبنان او به همراه خانواده و خويشاوندانش آن کشور را ترک و به ايران که به گفتهی خودش آن زمان يکی از کشورهای پيشرفتهی خاورميانه بود مهاجرت کردند! پس از چند دهه زندگی در ايران آنچنان شيفتهی ايران و ايرانيان شده که نمیخواهد هيچ جای ديگری جز ايران زندگی کند. پيش از انقلاب آموزگار مدرسه سنلويی بوده و پس از انقلاب و بسته شده مدرسه، آموزش زبان فرانسه در منزلش را آغاز کرده است. موسيو گی فارسی را به خوبی و روانی صحبت میکند. او دو پسر دارد که پسر بزرگش به فرانسه مهاجرت کرده و همانجا ازدواج کرده و زندگی میکند. پسر دومش دچار ناتوانی ذهنی است. گويا همسرش در هنگام بارداری بيماری سرخچه گرفته بود. همسرش که او ديوانهوار دوستش داشت چند سال پيش از آشنايی ما از بيماری سرطان درگذشته بود. اکنون او با پسر دومش زندگی میکند و زندگیاش را همچنان با آموزش زبان فرانسه در منزل میچرخاند. موسيو گاهی برای ديدن پسر و عروس و نوههايش که بسيار دوستشان دارد و عکسهايشان همه ديوارهای خانهاش را پر کرده به فرانسه سفر میکند. او هيچگاه بيش از چند هفته آنجا نمیماند و هنگامی که روزی پس از بازگشت از فرانسه پرسيدم که چرا بيشتر نمانده گفت: "دیگه داشتم خسته میشدم. هیچ کجا خونهی خود آدم نمیشه". هنوز پس از چند سال زندگی در خارج هر دويمان به يادش هستيم و هر سال برای شادباش گويی سال نو و کريسمس به او زنگ میزنيم. □ نوشته شده در ساعت 10:29 AM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, February 09, 2005
● خوشبختانه بازی همچنان صفر بر صفر است!
..........................................................................................................................................بازی فوتبال ايران و بحرين را در اينترنت دنبال میکردم. در جايی گزارشگر بازی جملهی بالا را به زبان آورد. بازی دو تيم را نتوانستم ببينم. نمیدانم برداشتم از جملهی بالا باید بازی بد تيم کشورمان باشد يا بازی خوب تيم بحرين! □ نوشته شده در ساعت 1:09 PM توسط خنگ خدا نظر_ Friday, February 04, 2005
● يک پرسش
..........................................................................................................................................جمعی از مردم فکر میکنند که خيلی از لغات عربی کاملا در زبان فارسی جا افتادهاند. آنها معتقدند که بعد از اين همه سال استفاده از لغاتی مثل عشق، رئيس، صعبالعلاج، صعبالعبور و سريعالسير تبديل آنها به لغات مهر، فرنشين، سختدرمان، سختگذر و تيزرو غيرممکن است. در جواب اين عده بايد گفت: - اولا چنانچه سابقهی تبديل لغات عربی به فارسی را مشاهده کنيم متوجه میشويم که اين عمل قبلا هم به وقوع پيوسته است. لغاتی مثل ماهواره، بخشپذير، دستگاه گوارش، دانش آموخته و رشته کوه به نحو احسن جای لغات قمر مصنوعی، قابل قسمت، جهاز هاضمه، فارغالتحصيل و سلسله جبال را گرفتهاند. - دومـا با اصـرار در استـفاده عمـومی لغات فارسی و سـعی بيشتر میتوان به اين لغات جـديـد عـادت کرده و از آنها استـفاده کرد. - سوما وظيفهی معلمين و مسئولين است تا به محصلين استفاده از لغات فارسی را تذکر دهند تا محصلين از طفوليت به لغات جديد عادت کنند. * * * گروهی از مردم میانديشند که بسياری از واژههای تازی به تمامی در زبان پارسی جا افتادهاند. آنها باور دارند که پس از اين همه سال بکار بردن واژههايی مانند عشق، رئيس، صعبالعلاج، صعبالعبور و سريعالسير جايگزينی آنها با واژههای مهر، فرنشين، سختدرمان، سختگذر و تيزرو نشدنی است. در پاسخ اين گروه بايد گفت:- نخست اينکه چنانچه به پيشينهی جايگزينی واژههای تازی با پارسی بنگريم درمیيابيم که اين کار در گذشته نيز روی داده است. واژههايی همچون ماهواره، بخشپذير، دستگاه گوارش، دانش آموخته و رشته کوه به خوبی جای واژههای قمر مصنوعی، قابل قسمت، جهاز هاضمه، فارغالتحصيل و سلسله جبال را گرفتهاند. - دوم اينکه با پافشاری در بکار بردن همگانی واژههای پارسی و کوشش بيشتر میتوان به اين واژههای تازه خو گرفت و آنها را بکار برد. - سوم اينکه بر آموزگاران و دستاندرکاران است تا به دانشآموزان بکار بردن واژههای پارسی را گوشزد کنند تا دانشآموزان از کودکی به واژههای تازه خو بگيرند. * * * کدام يک را میپسنديد؟ آیا نوشتهی دوم که واژههای تازی در آن بکار نرفته نارسا یا به گوش سنگین است؟ آیا بهتر نيست زبان پارسی را پاس بداريم؟□ نوشته شده در ساعت 1:56 PM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, January 23, 2005
● بامداد ديروز ناگزير شدم فاصلهی کوتاهی را پياده راه بروم. نزديک به هفت دقيقه طول کشيد. سرمای هوا ۳۴- درجه بود (۲۳- درجه همراه با سوز). تا در اين شرايط نبوده باشيد نمیتوانيد ارزيابی کنيد که چه اندازه سرد بود! هنگامی که از اتوبوس پياده شدم چند ثانيه (تنها چند ثانيه!) طول کشيد تا کلاه پشمی کلفتم را سرم کنم و شال گردنم را دور صورتم بپيچم. همين چند ثانيه کافی بود تا دستهايم که هنوز بی دستکش بود مور مور و بیحس شوند! به تندی دستکشهايم را دستم کردم و دستم را در جيب کاپشنم فرو کردم. گامهايم را تند کرده بودم که هر چه زودتر به مقصد برسم. به چهارراهی نزديک میشدم. چراغ عابر پياده سمت من سبز بود. هوا آنچنان سرد بود که خدا خدا کردم چراغ تا رسيدن من سبز بماند تا ناچار نشوم ده، بيست ثانيه بيشتر در خيابان باشم. با اينکه شلوار جين کلفتی به پا داشتم پاهايم داشت يخ میزد. انگشتان پايم توی چکمه گز گز میکردند. رانهايم مور مور میشدند و وقتی رويشان دست کشيدم دردناک شده بودند و حس ناخوشايندی داشتند. هنگامی که در آخر پس از هفت دقيقه پيادهروی به يک جای گرم رسيدم بخشی از شال گردن که در برابر بينیام بود از بخار نفسم يخ زده بود و سفيد شده بود! نزديک به يک ربع طول کشيد تا دوباره گرم شوم که اين روند گرم شدن همراه با تبديل بينیام به ناودان در هنگام باريدن باران بود! همان چند ثانيهای که دستم بیدستکش مانده بود باعث شد که پوست دستم خشک و ترک ترک شود.
..........................................................................................................................................خوشحالم که هر روز ناچار نيستم پای پياده توی اين سرما راه بروم! □ نوشته شده در ساعت 11:12 PM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, January 19, 2005
● چند روز پيش با همکاران در مورد انتقال صنعت نرمافزار از آمريکای شمالی به کشورهای چين و هند صحبت میکردم. بسياری از شرکتهای بزرگ آمريکای شمالی کوشش میکنند تا بخش توليد نرمافزار را به کشورهايی مانند هند و چين منتقل کنند تا بتوانند از نيروی کار ارزانتر بهرهمند شوند. در اين ميان رقابت گستردهای بين دو کشور چين و هند برای ربودن بازار نرمافزار وجود دارد. يکی از همکاران چينی معتقد بود که هند به اين سبب بر چين برتری دارد که در هند همه به راحتی به زبان انگليسی صحبت میکنند. اين باعث میشود شرکتهای آمريکای شمالی تمايل بيشتری برای ايجاد شعبه جديد در هند داشته باشند تا چين که مردم تسلط خوبی به زبان انگليسی ندارند. حالا دولت چين برنامه جديدی را ترتيب داده تا کودکان از سنين کودکستان شروع به آموختن زبان انگليسی کنند. آنها معلمهای انگليسیزبان را با دستمزدهای بالا از آمريکا و کانادا استخدام میکنند تا در مقطع کودکستان به کودکان زبان انگليسی تدريس کنند. اين برنامهی درازمدتی است تا در آينده بتوانند در رقابت بر کشورهايی همانند هند پيشی بگيرند.
..........................................................................................................................................دلم میسوزد از اينکه کشور ايران با اين پتانسيل بالا، اين همه نيروی تحصيلکرده، متخصص و باهوش هيچ سهمی در اين رقابت ندارد. به جرات میتوانم بگويم يک ايرانی پس از دو سال آموختن جدی زبان انگليسی خيلی بهتر از يک چينی پس از ده سال آموختن اين زبان میتواند انگليسی صحبت کند. واقعا دلم میسوزد! □ نوشته شده در ساعت 4:34 PM توسط ميشولک نظر_
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|