Thursday, March 24, 2005

نظر سنجی: ( لطفا از گزینه‌های ۶-۱ یکی را انتخاب کنید.)

چقدر به ایرانی بودن خود افتخار می‌کنید؟

۱- خیلی زیاد
۲- احساس خوبی دارم
۳- کمی
۴- بی‌تفاوتم
۵- اصلا افتخار نمی‌کنم
۶- شرمزده‌ام

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, March 18, 2005


خجسته نوروز باستانی را به همه‌ی دوستان خوبم شادباش می‌گویم. سالی خوب همراه با شادی‌ها و خوشی‌های فراوان برای همه‌ی دوستان گرامی آرزو می‌کنم و اميدوارم که سال نو برايتان سال رسيدن به خواسته‌هايتان باشد. از درگاه خداوند توانا برای همگی خواهان تندرستی و کامروایی هستم.
هر روزتان نوروز باد
نـوروزتان پيـروز باد

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, March 13, 2005

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ‌های سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌پوشی به کام
باده رنگين نمی‌‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيری

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, March 06, 2005

رستم، سهراب، تهمينه، کانادا
سهراب می‌خواهد برود. تهمينه می‌خواهد برود. رستم می‌خواهد برود. سهراب در ايران شاد نيست. تهمينه به خاطر آينده پسرش می‌خواهد برود. رستم احساس خفقان می‌کند، ناسلامتی او يک پهلوان است و برای در بند بودن آفريده نشده.
تهمينه: کجا برويم؟
سهراب: کانادا.
تهمينه: آنجا شاد خواهيم بود؟
من: نمی‌دانم!
رستم: می‌دانی چقدر هزينه و زمان می‌برد؟
من: هر چيز بهايی دارد.
تهمينه: آيا اين بهای خوشبختی است؟
من: نه، خوشبختی در درون تو است. البته بخت هم بی‌تاثير نيست.
سهراب: آيا پس از مهاجرت آسوده خواهيم بود؟
من: نه، مهاجرت آغاز يک مبارزه است.
سهراب: ما از مبارزه نمی‌ترسيم. ما پهلوان و پهلوان‌زاده‌ايم.
من: پس سرزمينت چه می‌شود؟ زادگاهت؟
سهراب: نمی‌دانم!
من: چه کسی می‌داند؟ اگر شما پهلوان‌ها ندانيد، چه کسی می‌داند؟
رستم: قرار نيست تمام بار اين سرزمين را ما به تنهايی به دوش بکشيم. ما هم انسانيم. ما هم حق خوب زندگی کردن داريم. سهراب هم مانند هر جوان ديگری دلش می‌خواهد شادی کند، مهر بورزد و دنیا را ببیند.
من: شايد حق با شما باشد.
رستم: فرم‌های مهاجرت را از کجا می‌توانم تهيه کنم؟
تهمينه: دلم برای مادرم تنگ خواهد شد.

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]