Friday, February 28, 2003

يکی از بزرگترين چيزهايی که از مهاجرت ياد گرفته‌ايم زندگی در لحظه است. اينجا ياد گرفته‌ايم که کمتر برای آينده حرص بخوريم و به لحظه فکر کنيم. چون نگرانی بيش از اندازه برای آينده، نه تنها دردی را دوا نمی‌کند بلکه استرس ناشی از آن جلوی تلاش و پيشرفت را هم می‌گيرد. روزهای اول خيلی نگران بودم. فکر می‌کردم اگر به موقع کار پيدا نکنيم چه می‌شود؟ اگر پس‌اندازمان تمام شود چه می‌شود؟ اگر چنين و چنان نشود چه می‌شود؟ و هزار اگر ديگر.
من و خنگ‌خدا زمانی اولين کارمان را پيدا کرديم که دويست دلار بيشتر پس‌انداز نداشتيم. يعنی حتی اجاره‌ ماه آينده را هم نداشتيم. ولی هر دو به موقع توانستيم يک کار فروشندگی پيدا کنيم. ما خيلی از اگرهايی را که در گذشته از آن وحشت داشتيم تجربه کرديم و حالا می‌دانيم که اين اگرها زياد هم ترسناک نيستند. فقط نبايد آنقدر به آنها فکر کرد که بی‌انگيزه و نااميد شد. برنامه‌ريزی برای آينده خيلی خوب است ولی نگرانی بيش از اندازه خوب نيست. حالا می‌دانم که اگر سعی کنيم از لحظه خوب استفاده کنيم، آينده خودش بر اساس لحظه‌ها ساخته می‌شود.

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, February 26, 2003

يه هفته ديگه از کلاس Co-op گذشت. در هفته سوم در باره‌ی چگونه خودمان را برای مصاحبه استخدام آماده کنيم و چگونه مصاحبه کنيم کار کرديم. تمرين کرديم که چه پرسش‌هايی معمولا در مصاحبه پرسيده می‌شوند و چه پاسخ‌های مناسبی می‌توان به اين پرسش‌ها داد. چند نفر از هم‌کلاسی‌ها گزينش شدند تا با آنها مصاحبه آزمايشی انجام شود. سپس فيلم ضبط شده از هر مصاحبه را برايمان نمايش دادند تا همگی با اشکالات کار دوستان‌مان آشنا شويم و تلاش کنيم که خودمان آن اشکال‌ها را نداشته باشيم. يکی از انتخاب‌شدگان يک دختر ايرانی به نام فرزانه است که تو گروه ما بود. مشکلی که داشت مشکل بيشتر ما ايرانی‌ها است، مشکل ارتباط چشمی. ما عادت نداريم که مستقيم به چشمان کسی که با او گفتگو می‌کنيم نگاه کنيم! در صورتی که دست کم برای مصاحبه استخدام بايد حتما اين کار را انجام داد.
فکر کنم فيل هوا کردن آسون‌تر از مراحل کاريابی رو گذروندن و کار پيدا کردن در اينجا باشه!

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, February 23, 2003

محل کار جديدم را دوست دارم. صاحب‌کارم آبادانی است. خونگرمی جنوبی‌ها را دارد. خوش‌اخلاق و بذله‌گو است. مهربان است و نسبت به مشکلات هموطنانش احساس مسووليت می‌کند. اينجا خيلی احساس آرامش می‌کنم. انگار يک باری از روی روحم برداشته شده! هر چند کاری که انجام می‌دهم کار واقعی خودم نيست اما کارم را با علاقه انجام می‌دهم. در کنار کار گرافيک خيلی کارهای ديگه ياد گرفته‌ام. سيمی کردن کتاب، کار با دستگاه فتوکپی، پرس کردن و از اين جور کارها.
احساس می‌کنم به زندگی انسانی برگشته‌ام. اگر چند روز ديگر با آن چينی بی‌فرهنگ کار می‌کردم حتما دچار افسردگی می‌شدم. خدا را شکر که نجات پيدا کردم. :)

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, February 21, 2003

يکی از دوستان پيشنهاد خوبی در باره‌ی کمک به کودکان بی‌سرپرست کرده است. پيشنهاد ايشان اين است که روز شانزدهم اسفند ماه به يکی از شيرخوارگاه‌های شهرتان برويد و به اين کودکان بی‌گناه کمکی هر چند کوچک بکنيد.
ميشولک و من نيز از اين اقدام انسان‌دوستانه حمايت می‌کنيم. می‌توان اين کار را به صورت گروهی انجام داد و ياد آن گفته‌ی نياکان‌مان افتاد که قطره قطره جمع گردد وانگهی دريا شود (اون هم دريای آبی!).
پس دوستانی که علاقمند هستند با ساير وبلاگ‌نويسان هماهنگ کنند و در اين کار خداپسندانه! شرکت کنند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

ايرانی‌های ساکن تورنتو آخر همبستگی و همراهی هستند!
تا اونجايی که من می‌شناسم اينجا دو تشکل در رابطه با متخصصين کامپيوتر هست که سايه همديگه رو با تير می‌زنن!
به تازگی فهميدم پزشکان ايرانی ساکن تورنتو هم دارای دو انجمن موازی و رقيب هستند که يکی از وظايف اصلی‌شون تخريب انجمن رقيب است!
راستی راستی فرهنگ مخالف من يعنی دشمن من آنچنان در جسم و وجود ما ايرانی‌ها رخنه کرده که به اين زودی‌ها به نظر نمياد بتونيم از آن دست بکشيم. پس مرگ بر مخالف! مرگ بر رقيب! زنده‌باد خودم و هوادارانم!

نظر_

خانم‌های باردار دل پری از شوهرشون دارن!

نظر_

..........................................................................................................................................

Monday, February 17, 2003

..........................................................................................................................................

Sunday, February 16, 2003

به آگاهی همگان می‌رساند که دوست و همکار خوبمان آقای هومن مهرپرور سوگوار درگذشت مادر‌شان هستند.
همکار گرامی هم‌دردی ما را در سوگ درگذشت جانگداز مادر ارجمندتان بپذيريد. برای بازماندگان آن شادوران از درگاه خداوند توانا خواهان بردباری و شکيبايی هستيم.
به همين مناسبت روز سه‌شنبه بيست‌ونهم بهمن ماه نشست يادبودی در خانه آن شادوران به نشانی زير برگزار خواهد شد.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اين يک آگهی تسليت ساختگی است! ويژگی اين آگهی اين است که هيچ واژه‌ی تازی در آن به کار نرفته است.
بهتر نيست به جای واژه‌هايی مانند مرحومه‌ی مغفوره‌ی مستوره‌ی مشموله‌ی مفتوله! واژه‌های فارسی به کار ببريم؟

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, February 13, 2003

بعضی‌ها گله می‌کنند که چرا کم مطلب می‌نويسم. بعضی‌ها گله می‌کنند که چرا به وبلاگ‌شان سر نمی‌زنم. بعضی‌ها گله می‌کنند که چرا برايشان پيغام نمی‌گذارم. بعضی‌ها می‌گويند ميشولک خيلی بی‌مزه و بی‌احساسه. ولی واقعيت اينه که از وقتی ما نوشتن در اين وبلاگ رو شروع کرديم يعنی بعد از مهاجرت، من هرگز در شرايطی نبودم که بتوانم بی‌دغدغه ذهنم را به اين کار اختصاص بدهم. هميشه هزار جور دغدغه خاطر وجود داشته که باعث شده نتونم دل به کار بدم. آنقدر درگيری در زندگی واقعی وجود داشته که وقت نداشتم خود را درگير يک دنيای مجازی کنم. آره، من ميشولک که يک روزی فکر می‌کردم خيلی استعداد نوشتن دارم و آرزوم اين بود که يک روز نويسنده‌ بزرگی بشم، ديگه قدرت نوشتن ندارم. چيزهايی هم که می‌نويسم چيزی جز اتفاقات روزمره زندگی نيست. ديگه نه فکر می‌کنم، نه نتيجه می‌گيرم و نه تحليل می‌کنم. ديگه از خيلی چيزها که قبلا به وجد می‌آمدم به وجد نمی‌آيم. يعنی اصلا خيلی چيزها را نمی‌بينم. ديگه نه حواسم به آسمان آبی و شفاف است، نه به حرکت زيبای ابرها، نه به غروب قشنگ خورشيد و نه زيبايی آرامش بخش برف. انگار که هيچکدام از اين چيزها را نمی‌بينم! نه اينکه فکر کنيد من ناراحتم يا خدای نکرده غصه دارم ها. نه اصلا اين چيزها را نمی‌بينم. اصلا حواسم نيست. يادم ميره که به زيبايی‌های دور و برم نگاه کنم. يک جور بی‌تفاوتی! غم‌انگيزه نه؟ ولی من غمگين نيستم. من نگاهم به افق‌های دوردسته و اين بی‌تفاوتی منو در مقابل سختی‌ها مصون کرده. می‌دونم که اين بی‌تفاوتی گذرا است و ميشولک عواطف و احساساتشو از دست نداده چون قبلا هم وقتی هنوز خيلی جوون بودم يک بار اين بی‌تفاوتی را تجربه کرده بودم ولی بعد دوباره همون ميشولک قبلی شدم، پر از احساس و شوق. در واقع اين بی‌تفاوتی يک جور پادزهری است که در مواقع سختی توی بدن انسان ترشح می‌شه!
بگذريم، من هنوز نگفته‌ام که کار فروشندگی‌ام را هفته پيش از دست دادم. ولی اگه خدا دری رو ببنده، در ديگه‌ای رو باز می‌کنه. من از اول اين هفته يک کار جديد را شروع کردم. در يک مرکز فتوکپی، کار گرافيک کامپيوتری انجام ميدم. طراحی کارت ويزيت و پوستر با نرم‌افزارهای Photo Shop و Corel Draw. البته از همه گرافيست‌های عزيز معذرت می‌خواهم که تو کارشون فضولی کردم اما وقتی صحبت از امرار معاشه ديگه به اين چيزها نبايد فکر کرد. کسی که مهاجرت می‌کنه به خيلی چيزها نبايد فکر کنه، اين که چيزی نيست.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

يک هفته از کلاس CO-OP يا کاريابی گذشته و اکنون تو هفته‌ی دوم هستيم. در هفته‌ی گذشته روی چگونه رزومه خود را تهيه کنيم کار کرديم. کلاس خيلی بزرگی داريم، نزديک به هشتاد نفر هستيم. دو معلم سر کلاس هستند سيمين و جان. من تو گروه سيمين همون خانم ايرانی‌تبار هستم. هر روز به گونه‌ای تصادفی با زيرگروهی از شرکت‌کنندگان کلاس دسته‌های ده نفره تشکيل و کار گروهی انجام می‌دهيم. روزمه‌های همديگر را می‌خوانيم و ايرادهايی که پيدا می‌کنيم را گوشزد می‌کنيم. تا کنون با آدم‌هايی از کشورهای گوناگون هم‌گروه بوده‌ام. کسانی از کشورهای اوکراين، آذربايجان، روسيه، رومانی، مصر، ايران، چين، کره، اسراييل، کوبا، بلاروس و نيجريه. همه‌ی شرکت‌کنندگان اين دوره از کارشناسان کامپيوتر هستند و همانند من بيکارند و جويای کار!
در کلاس ياد گرفتيم که چه چيزهايی را بايد و چه چيزهايی را نبايد در رزومه نوشت. ترتيب رزومه چگونه باشد و چه بخش‌هايی بايد داشته باشد. بسياری از اين مطالب را به صورت تجربی می‌دانستم ولی هميشه نکته‌های سودمندی می‌توان در هر جلسه از کلاس پيدا کرد. اين هفته روی Cover Letter يا نامه‌ای که رزومه را به آن پيوست می‌کنند و برای شرکت‌ها می‌فرستند کار خواهيم کرد.
اميدوارم همه‌ی اين وقت گذاشتن‌ها نتيجه داشته باشه و در آخر بتونم کار پيدا کنم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, February 09, 2003

اين چند روز اينجا فستيوال زمستانی برگزار می‌شه. ديشب رفته بوديم کنسرت موسيقی رايگان. در يکی از ميدان‌های شهر يک سکو درست کرده بودند با نورپردازی و بلندگوهای بسيار بزرگ. صفحه تصويرهای بزرگ هم چند جا نصب شده بود که آنچه روی سن اتفاق ميافتاد را برای کسانی که دورتر بودند نمايش می‌داد. کنسرت در هوای آزاد برگزار شد. فکرش رو بکنيد کنسرت در هوای آزاد در سرمای دوازده درجه زير صفر و در حالی که برف ميومد! آهنگ‌های خوبی هم اجرا شد. مردم به دو دليل خودشونو تکون می‌دادند، يکی برای رقصيدن با آهنگ و يکی برای يخ نزدن و گرم شدن! دلم برای خواننده‌ها و نوازنده‌ها می‌سوخت که داشتند منجمد می‌شدند! آخه اونا برای اينکه تيپ‌شون به هم نخوره خيلی لباس نپوشيده بودند. تازه با دستکش هم که نمی‌شه گيتار برقی زد! عوضش ما حسابی مجهز بوديم و با لباس کامل رفته بوديم. ديگران هم کم و بيش مانند ما بودند. می‌تونيد تجسم کنيد که نوازندگان و خوانندگان روی سن برنامه اجرا می‌کردند و گروهی با هيبت شبيه فضانوردان (همه کاپشن‌های اساسی پوشيده بودند و کلاه سرشون بود و دستکش و شال گردن داشتند!) جلوی سن زير برف خودشونو تکون می‌دادند! هنگامی که کنسرت تموم شد و ما برگشتيم خونه توی آيينه خودمو نگاه کردم. دماغم قرمز بود و از سرما اندازه دماغ مورچه‌خور شده بود!

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, February 07, 2003

اين کانادا مملکت هر دم بيلی است. هر دم Bill مياد در خونه‌ات بايد پرداخت کنی!

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, February 06, 2003

انتقاد
چطوری می‌شه به يک نفر انتقاد کرد؟ کسی که برات خيلی عزيزه. کسی که برات خيلی مهمه. کسی که انقدر دوسش داری که دلت نمی‌خواد دلش بشکنه. کسی که تحمل حتی چند دقيقه ناراحتی‌شو نداری. چطوری می‌شه به کسی انتقاد کرد طوری که غرورش نشکنه، طوری که تاثيرگذار باشه، طوری که بعدا پشيمان نشی که بيخودی دل عزيزی را شکستی بدون اينکه نتيجه‌ی مثبتی داشته باشه. چطوری؟!

نظر_

پاسخ مسابقه!
خوب وقت پاسخ دادنه! کدوم آقايی جز يک خنگ کفش قرمز می‌پوشه؟! آره اونی که کفش قرمز پاشه خنگ خدا است و اونی که کفش تابستونی پاشه و کنار خنگ خدا ايستاده هم ميشولکه. برنده‌های اين مسابقه کت‌بالو، نوشی، نگار و عاليجناب منتقد هستند که يک سکه بهار آزادی با پست سفارشی به آدرس‌شون فرستاده نمی‌شه! حالا می‌تونن بگن که چرا اينجوری حدس زده بودند!
پ.ن. به افتخار بقيه‌ی دوستان هم يک آفرين ، صد آفرين ، هزار و سيصد آفرين بلند ختم کنيد!

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, February 04, 2003

اين عکس مال تابستونه که با دوستامون رفته بوديم پيک‌نيک.

اگه تونستين بگين کدومش پای خنگ‌خدا و کدومش پای ميشولکه؟
به کسی که درس حدس بزنه يک سکه تمام بهار آزادی به رسم يادبود داده نمی‌شه!

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, February 02, 2003

کس نگفته است که زندگی کار ساده‌ای است،
گاهي بسيار سخت و ناخوشايند می‌نمايد.
اما باتمام فراز و فرودهايش، زندگی...
از ما انسانی بهتر و نيرومندتر می‌سازد.
حتی اگر در لحظه، حقيقت آن را در نيابيم.
(برگرفته از کتاب روزگار بهتری از راه می‌رسد - سوزان پوليس شوتز)

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]