Friday, December 31, 2004

فرا رسيدن سال نوی ميلادی را به همه‌ی دوستان گرامی شادباش می‌گويم.
راستی تا حالا توجه کردين که سال نوی ميلادی بسته به هر منطقه‌ی زمانی در کشورهای مختلف با فاصله‌های چندين و چند ساعته آغاز می‌شود ولی سال نوی ايرانی در همه جای دنيا در يک لحظه آغاز می‌شود!

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, December 28, 2004

يادمه در دوران تين‌ايجری (دقيقا بگم ۱۶ سالگی) در کلاس ايروبيک يک معلم ورزش خيلی باحال و خوشگل داشتيم به نام فرنگيس جون. شايد آن زمان فرنگيس جون ۲۷-۲۶ ساله بود. قد بلند و بسيار خوش‌هيکل بود. رشته اصلی ورزشی‌اش دو و ميدانی بود و عضلات ورزيده و زيبايی داشت. اين فرنگيس جون که خيلی هم با جذبه بود حسابی ازمون کار می‌کشيد. از اون معلم‌هايی بود که بچه‌ها خيلی دوستش داشتند. به خصوص ما تين‌ايجرها خيلی دوست داشتيم ازش الگوبرداری کنيم. خلاصه يک روز که فرنگيس جون توی کلاس داشت به ما شيوه‌ی درست و زيبا راه رفتن را ياد می‌داد، يک نصيحت مفت هم به ما کرد و آن اين بود که برای اينکه جذاب‌تر و باجذبه‌تر به نظر برسيد وقتی توی خيابان راه می‌رويد کمی هم اخم کنيد!
خلاصه اين نصيحت فرنگيس جون باعث شد که ميشولک ۱۶ ساله برای اينکه مثل فرنگيس جون باحال باشه شروع کنه به اخم کردن به مردم! از اونجايی که من طبيعت آرامی دارم و مثل مادر و پدرم در جمع آدم نسبتا بی‌سروصدايی هستم، فکر کنيد که با يک کم چاشنی اخم چه ظاهر ببخشيد يبسی برای خودم فراهم کردم. کم‌کم اين ظاهر برايم شد عادت تا اينکه يک روز يکی از دوستانم بهم گفت تو با اينکه خيلی آرام و مهربان هستی ولی خيلی کم می‌خندی. پیش از اینکه تو را بیشتر بشناسم فکر می‌کردم که تو آدم خيلی جدی و بداخلاقی هستی.
خلاصه از اين حرف يک کم به خودم اومدم و فهميدم که من واقعا چقدر کم می‌خندم و ظاهرم بيخودی بداخلاق به نظر می‌رسه. حالا که تين‌ايجرهای اينجا را می‌بينم، می‌فهمم که واقعا من چقدر هميشه کم خنديده‌ام. هنوز هم نمی‌فهمم که چرا اين فرنگيس جون چنين نصيحت بيخودی را به ما کرد.
نصیحت مفت‌ من به تين‌ايجرها:
تا می‌تونيد بخنديد. هر چقدر می‌خواهيد هرهر و کرکر کنيد. دخترا تو خيابان هم بخنديد، هيچ اشکال نداره. به همه لبخند بزنيد. البته ممکنه پشت سرتون حرف در بيارن و بگن به پسرا نخ می‌دين ولی اشکال نداره، بذار بگن. مطمئن باشيد با لبخند خوشگل‌تر و جذاب‌تر به نظر می‌رسيد.

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, December 12, 2004

خيلی وقته که فرصت نکرده‌ام سراغ وب‌لاگمون بيايم. راستش اين مدت خيلی سرم شلوغ بوده. حتی فرصت نکرده‌ام يک تشکر درست و حسابی از بهمن هوای تازه کنم. بهمن خان خيلی متشکرم که با صبر و حوصله با من تمرين کردی. الان کلی اعتماد به نفس پيدا کرده‌ام و دفعه گذشته که ماشين کرايه کرده بوديم، خودم تنهايی رانندگی کردم.
چندی پيش از کار قبلی‌ام استعفا دادم و به اميد اينکه در رشته‌ی خودم کار پيدا کنم در يک دوره‌ی Co-op ثبت‌نام کردم. حالا حدود يک ماه و نيم است که در يک سازمان دولتی بطور داوطلبانه (بدون حقوق) مشغول کار شده‌ام. به اين اميد که سابقه‌ی کار کانادايی خوبی در رزومه‌ام بشود و در پيدا کردن کار واقعی به من کمک کند.
محيط کارم، محيط دوستانه‌ای است. البته مثل بيشتر سازمان‌های دولتی فشار کار خيلی کم است و کارمندان ساعات زيادی را صرف استراحت و نوشيدن قهوه و گپ‌زدن با هم می‌کنند. ساعت ناهار کارمندان با خودشان ورق و ژتون می‌آورند و توی سالن ناهارخوری حدود يک ساعت و نيم بازی می‌کنند. مدير من يک خانم لهستانی بسيار مهربان و دوست‌داشتنی است که خوشبختانه رابطه‌ی خيلی خوبی با من دارد. او دلش می‌خواهد مرا استخدام کند اما متاسفانه بودجه‌ی لازم برای اين بخش در نظر گرفته نشده و امکان استخدام در اين بخش وجود ندارد. با اين حال مطمئنم که او معرف خوبی برای من خواهد شد و اين برايم به اندازه کافی با ارزش است.
با اينکه کار قبلی‌ام را دوست داشتم اما واقعا خوشحالم که ديگر آنجا کار نمی‌کنم. روحيه‌ام بسيار بهتر از گذشته است و بسيار شادتر و سرزنده‌تر شده‌ام. احساس می‌کنم در جهت درستی پيش می‌روم. دوستان تازه‌ای پيدا کرده‌ام و فکر می‌کنم که زندگی در کانادا باعث شده که به مراتب اجتماعی‌تر و با اعتماد به نفس‌تر از گذشته بشوم. اميدوارم تلاشم زودتر به نتيجه برسد.

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]