Thursday, November 27, 2003

هفته‌ی ديگه تو شرکت يک جشن ناهار داريم (اينجا بهش میگن Pot-Luck Lunch). هر کس هر جور خوردنی که دلش بخواد از غذای اصلی و پيش غذا و دسر و شيرينی می‌تونه با خودش بياره. از الان يک سياهه از نام کارمندان تهيه شده و به ديوار زده شده. هر کس جلوی نامش می‌نويسه که شرکت می‌کنه يا نه و اگه شرکت می‌کنه چی با خودش مياره. سياهه رو که نگاه می‌کردم همه گونه خوردنی چينی و هندی و ايتاليايی و البته ايرانی و غيره به چشم می‌خوره. يک همکار افغانی دارم که می‌خواد باقلوا بياره. من هم می‌خوام چلوخورشت قيمه ببرم! برای احترام به فرهنگ‌های مختلف بايد بنويسيم که ترکيبات خوردنی که قراره بياريم چيه (برای نمونه خيلی از هندی‌ها و ديگر گياهخواران، گوشت نمی‌خورند و يا خيلی از مسلمان‌ها از گوشت خوک پرهيز می‌کنند). نام يک جور دسر پاکستانی که تو سياهه ديدم به فارسی خيلی کلمه زشتی می‌شه (نپرسيد که نمی‌تونم بگم!). بايد جشن بخور بخور جالبی باشه. من که فکر می‌کنم از همه‌ی غذاها بخورم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, November 22, 2003

در راستای اينکه شعر چيز خوبيه و به اميد روزی که هر ايرانی يک شاعر باشد. من هم کمی به خودم فشار آوردم (البته نه خيلی، نگران نشيد!) و اين اشعار گهربار از تراوشات مغزی اينجانب است:

چنين گفت رستم به اسفنديار          من امروز ناهار می‌خورم خاويار
* * *
تو کز محنت ديگران بيغمی            خدای ناکرده مگه تو شلغمی
* * *
شنيدم که چون قوی زيبا بميرد            همسرش فوری جفت ديگر بگيرد
* * *
يکی از بزرگان اهل تميز            هنوز غوره نشده گشت مـويز
- در نسخه دهلی اين بيت به صورت زير آورده شده:
يکی از بزرگان اهل تميز            برهنه رفت تو بالکن شد مريض
* * *
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد            يه بادکنک برايم بياريد و باد کنيد
* * *
به سراغ من اگر مياييد، با کادو و شيرينی و شکلات بياييد، مبادا که ترک بردارد جمجمه‌ی نازک کله‌تان (حتی شما دوست عزيز!)
* * *
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند            دو سه گيلاس نزده نعره‌ی مستانه زدند
* * *
مثل اينکه امروز يادم رفته دواهامو بخورم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, November 18, 2003


دوچرخه‌ تو ببند بهش تا دزد نبردش!
هوا که خوب بود ميشولک و من زياد می‌رفتيم دوچرخه‌سواری. يه جاهايی پيش ميومد که می‌خواستيم بريم توی يک فروشگاه يا کافی‌شاپ يا هر جای ديگه، هميشه چشممون دنبال يکی از اين علمک‌ها! می‌گشت تا دوچرخه‌مونو بهش ببنديم. هر کدام از دوچرخه‌ها رو يک طرف اين حلقه می‌گذاشتيم و قفل دوچرخه‌هايی که داشتيم را جوری رد می‌کرديم تا هر کدوم از قفل‌ها هر دو دوچرخه را ببنده. در واقع محکم‌کاری و دوقفله می‌کرديم. البته ناگفته نماند که ما نديد بديد‌ها با وجود اين محکم‌کاری باز هميشه جونمون می‌موند پيش دوچرخه‌هامون که نکنه بدزدنشون! درسته که دوچرخه‌هامونو از حراج Canadian Tire خريديم و آنچنان گرانقيمت نيستند که چشم همه دنبالشون باشه، ولی ما از چشم خودمون بهشون نگاه می‌کرديم و نگرانشون می‌شديم.
ناگفته نماند که ما هميشه دوچرخه‌هامونو توی بالکن آپارتمانمون می‌گذاشتيم ولی چند روزه آورديمشون توی اتاق که يهو خدای نکرده تو سوز و سرمای زمستون اينجا سرما نخورند!

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, November 13, 2003

مصاحبه
يک هفته تمام از استرس اين مصاحبه زجر کشيدم. يک هفته دلهره. برايم خيلی مهم بود (هست). تمام اين هفته در رويای موفقيت در اين مصاحبه غوطه می‌خوردم. آه چی می‌شه، کار مورد علاقه‌ام، در بهترين محل ممکن با حقوق رضايت‌بخش. اگه قبول بشم زندگيمون روی غلتک ميافته. به راحتی برای تابستون برای مامان‌اينا دعوت‌نامه می‌فرستم و وقتی اومدند به راحتی براشون خرج می‌کنم. همه جا می‌برمشون و می‌گردونمشون. خونمونو سريعتر عوض می‌کنيم و ...
خلاصه تمام هفته‌ی گذشته را مطالعه کردم و هر روز هواشناسی را چک می‌کردم که خدای نکرده هوا بارونی نباشه. چون موهای وزوزی من توی بارون غير قابل کنترل می‌شه و خوب روز مصاحبه به تيپ و شيکی‌ام لطمه وارد می‌کنه! ;) راسته که می‌گن از هر چی که بترسی سرت مياد. از ديشب نه تنها بارون بلکه توفان و برف و باد شصت کیلومتر در ساعت هم شروع شد. ديشب چند بار از صدای توفان و تلق و تولوق وسايلی که توی بالکن همسايه‌ها جابجا می‌شد از خواب بيدار شدم. شب هم يک خواب عجيب و غريب ديدم که وقتی براتون تعريف کنم می‌فهميد که چه ذهن مغشوشی داشتم. خوابم مثل يک فيلم بود.
توی اپيزود اول من و تمام افراد خانواده‌ام توی يک جاده مثل جاده‌ی چالوس پيش می‌رفتيم. راننده که گاهی بابا بود و گاهی خنگ‌خدا با سرعت صد و هشتاد کيلومتر در ساعت می‌رفت. هر چی بهش می‌گفتم اينقدر تند نرو می‌گفت نترس من تند نمی‌رم. تا اينکه سر يکی از پيچ‌ها که فرمون را پيچاند ماشين نپيچيد و راهی دره شد. همانطور که ماشين توی هوا به سمت زمين سقوط می‌کرد من با بقيه افراد خانواده خداحافظی کردم. ولی بابا گفت نگران نباش چيزيتون نمی‌شه.
اپيزود دوم من روزنامه به دست دارم صفحه حوادث را می‌خوانم. ليست بلند و بالايی از اسامی افراد کشته شده در تصادفات در روزنامه است. با نگرانی به دنبال اسم خودم و افراد خانواده‌ام می‌گردم! وقتی می‌بينم که اسم هيچ کداممان توی ليست نيست از اينکه همه زنده‌ايم خوشحال می‌شوم.
* * * *
پناه بر خدا، عجب خوابی. انگار دارم عقلم را از دست می‌دهم.
* * * *
هنوز نمی‌دونم نتيجه‌ی مصاحبه چيست و چطور می‌شه. برام دعا کنيد. :)

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, November 04, 2003

مشتری می‌خواهد عکس خودش را روی کارت ويزيتش بياندازد.
مشتری: روزی که اين عکس را گرفتم صبح ريشم را نزده بودم و توی عکس ته‌ريش دارم. می‌شه شما توی کامپيوتر درستش کنيد؟
گرافيست پس از کمی دستکاری روی عکس: حالا خوبه؟
مشتری: اگه می‌شه يک کم بيشتر بتراشيد!
گرافيست: حالا بهتر شد؟
مشتری: يک کم بيشتر.
گرافيست: ديگه اگر بيشتر از اين بزنم ممکنه پوست صورتتون زخم بشه!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مشتری: می‌شه اين عکس را طوری روی پوستر بگذاريد که تمام عرض صفحه رو بگيره؟
گرافيست: بله ولی اگر عرض عکس را بيشتر کنم به همان نسبت طولش هم بزرگ می‌شه و کلا عکس بزرگ می‌شه.
مشتری: نه اگه می‌شه طولش بيشتر نشه، فقط عرضش را زياد کنيد.
گرافيست: اگه فقط عرضش را زياد کنم صورتتون دفرمه و پهن می‌شه.
مشتری (با منگی): اشکال نداره. عرضشو زياد کنيد ببينم چطوری می‌شه.
گرافيست: بفرماييد. خوبه؟!
مشتری (حيرت‌زده): نه! به حالت اول برگردونيدش!

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]