Thursday, October 31, 2002

هالووين Halloween
Jack O'Lantern
!Trick or Treat, Smell my Feet, Give me Something, Good to Eat, Not too Big, Not too Small, Just the size of Montreal

نظر_

طبق آمار 80% کارها از طريق Network (رابطه) پيدا می‌شود. يکی از دوستان به شوخی می‌گفت: Network کلمه مودبانه پارتی‌بازی است!

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, October 26, 2002

چرا بايد اينجوری باشه؟
سری زدم به سايت شيرين يک دخترک شيطون. در مورد سفر شمالش می‌خواستم نظر بدم. وقتی رفتم به بخش نظرسنجی با نظر که البته چه عرض کنم با کم‌لطفی يکی از بازديدکنندگان نسبت به وی آگاه شدم. راستی چرا ما جنبه يک نظرسنجی ساده رو نداريم؟ حتما بايد همه وبلاگها بخش نظرسنجی رو بردارن و تنها يک ارتباط يک سويه وجود داشته باشه؟ تو ايران حتی گاهی داشتن يک منشی تلفنی ساده دردسر آفرينه و آدم از شنيدن پيغامهای زننده و زشت بی‌نصيب نيست! لابد ديدين که برنامه‌های زنده‌ی کانالهای فارسی زبان ماهواره هم گاه از تماس‌های تلفنی توهين‌آميز و زشت در امان نيستند. باور کنين همه اينا ريشه در فرهنگ ما داره.
يک بار چند سال پيش منو با دو تا از دوستانم از جنس مخالف تو ديزين گرفتن. جناب مامور که مرد ميانسالی بود وقتی براش گفتيم که بابا ما هم‌کلاسی هستيم، رفت و آمد خانوادگی داريم، خانواده‌هامون در جريان هستند،... نگاه عاقل اندر سفيهی به ما انداخت و گفت ايِن حرفها رو تحويل من ندين، دختر و پسر مثل آتيش و پنبه هستند، من دختر و پسر خودمو تو خونه با هم تنها نمی‌ذارم! خب از اين خانواده فکر می‌کنين چه جور تحفه‌هايی تحويل جامعه بشه؟
همين می‌شه که اگه يک دختر داره احساسشو بيان می‌کنه و خودشو پشت يک نقاب مثل خيلی از ايرانی‌ها پنهان نمی‌کنه بهش توهين بشه. اين فرهنگ بخش نه چندان کوچکی از جامعه ماست. اشتباه نشه نمی‌خوام بگم من خيلی خوبم بقيه بدن، يا اينوری‌ها خوبن اونوری‌ها بدن، يا برعکس. فقط می‌خوام بگم کی بايد ياد بگيريم که هر کس مثل ما فکر نمی‌کنه ضد ما نيست و نبايد تخريبش کرد. بله هر کس آزاده که نظرشو بگه ولی اين آزادی را مرزی است. اين مرز خدشه وارد نکردن به آزادی ديگران است.
گاهی آدم دلش می‌گيره از اين کم لطفی‌ها.

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, October 25, 2002

امشب قراره بريم تولدبازی! خيلی هيجان‌انگيزه که آدم برای جشن تولد کسی دعوت باشه يک گروه از آدمهای باحال هم باشن. تازه طرف خبر هم نداره و قراره حسابی سورپريز بشه! از اين جالب‌تر اينه که محل ميهمانی هم توی همين ساختمون خودمونه ولی چند طبقه بالاتر و لازم نيست توی سرما کلی راه بريم.
(بعضی‌ها نگن دارين جوون‌های اين طرف آب رو وسوسه می‌کنين و سراب است و اين حرفها! والا ما اونجا که بوديم بيشتر خوشی می‌کرديم با دوستامون ولی پنهانی‌)

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, October 24, 2002

آيا نوستالژی و غربت با هم رابطه دارند؟ مدتی است که شديدا در خاطرات دوران کودکی غوطه می‌خورم. خاطرات برايم پررنگ شده. حتی مدل گچ‌بری سقف و قوس طاقچه خانه مادر جون اينا به وضوح جلو چشمهام مياد. شايد هم نوستالژی با بيکاری رابطه دارد!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, October 23, 2002

برای يکی از دوستان گرامی مشکلی پيش اومده. به خاطر زير پا گذاشتن قانون رانندگی (هر چند کوچک)، جريمه شده و گواهينامه رانندگی‌اش هم توقيف شده. برای دوستم ناراحتم که برای پس گرفتن مدارکش کلی دردسر خواهد داشت.
با دوستم هم‌دردی می‌کنم:
خدا مرگشون بده! اينا بيمارن، از آزاردادن ديگران لذت می‌برن. اصلا اينا همه‌شون عقده‌ای هستن، از آزار جوون‌ها خوشحال می‌شن. چون خودشون نمی‌تونن خوشی کنند از خوشی ديگران هم ناراحت می‌شن. اينا دام پهن می‌کنن تا يکی تو تله‌شون بيافته و بتونن اذيتش کنن. اينا کرم دارن حال مردمو بگيرن.
در اينکه هم‌لباسهای اين شخص با جوانان رفتار شرم‌آور و توهين‌آميزی دارن هيچ ترديدی نيست. کسی نيست خبر نداشته باشه که آنان به مردم چه ستمی می‌کنند و حق برگزاری بی‌دردسر يک ميهمانی ساده را هم از مردم گرفته‌اند. ولی اين ربطی به يک پليس راهنمايی ندارد. همه جای دنيا وظيفه پليس راهنمايی اين است که کسی را که قانون رانندگی را زير پا گذاشته جريمه کند. کوچک يا بزرگ بودن اين سرپيچی از قانون نيز در اصل جريمه شدن تاثيری ندارد بلکه در ميزان جريمه اثر دارد. در کشورهای غربی گاهی پليس در پشت پيچ خيابون پنهان می‌شه تا کسانی را که خيال می‌کن کسی نمی‌بينه و خلافی انجام می‌دن جريمه کنه. اگر کار خلافی هم انجام دهی مثلا سرعت غيرمجاز داشته باشی کسی تذکر نمی‌دهد که سرعتت را کم کنی بلکه فوری جريمه می‌شی و تازه امتياز منفی هم می‌گيری و دردسرهای ديگه. من خودم در ايران شاهد بوده‌ام که راننده يک خودرو مسافرکش وقتی در ساعت 11 شب يک خلاف انجام داد و توسط پليس راهنمايی جريمه شد، گفت: اين مادر...ها نصفه شب هم دست از سر مردم ور نمی‌دارن! گويا بايد اجرای قانون در شب متوقف شود! اگر يک پليس راهنمايی هم رفتار شرم‌آوری داشت و رشوه‌گير و بددهن بود نبايد چشمامونو ببنديم و بگيم همه‌شون بدجنس هستند. خيلی‌ها باور ناخودآگاهشان اين است که قانون خوب است برای همسايه.
خوشبختانه دوست گرامی ما آدم آگاهی است و خودش واژه وظيفه‌شناس را برای اين پليس به کار برده است.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

از اون کاره که براش خودمو کشتم و دو بار مصاحبه کردم هم هيچ خبری نشد!

نظر_

امروز نخستين جلسه آموزش آن زبان رايانه که پيش از اين درباره‌اش نوشته بودم برگزار شد. اميدوارم توانسته باشم خوب از پسش بر بيايم. البته دانش خوبی درباره‌ی اين زبان دارم و درس دادنش برايم آسان است.

نظر_

..........................................................................................................................................

Monday, October 21, 2002

گر نمی‌ديدم در اين دنيا ترا
گر نبودم با تو هرگز آشنا
گر درآن محفل نبودی همچو شمع
يا نمی‌ديدم ترا در بين جمع
گر نمی‌کردی به سوی من نگاه
با نگاهی گر نمی‌رفتم ز راه
گر ز هر بيگانه‌ای بيگانه‌تر
می‌گذشتی از کنارم بی‌خبر
گر ترا بخت بد کوتاه من
سوی ديگر می‌کشيد از راه من
عاشقی گر در سرشت من نبود
يا که عشقت سرنوشت من نبود
اين زمان جانم ز مهرت پر نبود
سينه‌ام منزلگه اين دل نبود
گر چه عشقت غيرحسرت بر نداشت
ساقيت جز درد در ساغر نداشت
گر چه ديدم در رهت دام بلا
وای بر من گر نمی‌ديدم ترا

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, October 18, 2002

تقريبا يک ماه و نيم پيش بود که يک ای‌ميل برای يک مصاحبه دريافت کردم. خوشحال و هيجان‌زده برای مصاحبه آماده شدم. لباس رسمی پوشيدم و به آنجا رفتم. آنجا از من خواستند که ابتدا ثبت نام کنم و مبلغی پول بپردازم تا آنها برايم کار پيدا کنند. می‌دانستم که آژانسهای معتبر هرگز از مشتری پول نمی‌گيرند. من هم خداحافظي کردم و دست از پا درازتر راهی خانه شدم. از اينکه بی‌خود و بی‌جهت وقتم هدر رفته بود عصبانی بودم. با خود گفتم امروز بايد يک کار مفيد انجام دهم. تصميم گرفتم که مسافتی را پياده طی کنم و به هر مغازه‌ای که پشت ويترينش آگهی استخدام داشت، سر بزنم. اولين مغازه يک فروشگاه لوازم ورزشی بود. رفتم و يک فرم استخدام پر کردم. در ويترين دومين مغازه تعدادی پرده آويزان بود. پشت ويترين کاغذی به اين مضمون زده بودند: "استخدام" و زير آن نوشته بودند "Seamstress". من به خيال اينکه مغازه پرده‌فروشی است و Seamstress هم نام مغازه است وارد مغازه شدم. صاحب مغازه يک پيرزن بود مثل جادوگرهای تو کارتون‌ها. ازم پرسيد که چه می‌خواهم. گفتم که برای آگهی استخدام آمده‌ام. پرسيد: آيا شما Seamstress هستيد؟ فهميدم که گند زده‌ام و Seamstress يک جور شغل است نه اسم مغازه. حسابي هول شده بودم. فکر کردم اگر بگويم نه، ميگه مگه چشمات نمی‌بينه که ما به اين بزرگی نوشته ايم Seamstress می‌خواهيم. منهم از هولم گفتم: بله. ديگر گير افتاده بودم. پيرزنه از بالای عينکش مرا بررسی کرد و گفت کجا ياد گرفتی؟ منهم گفتم توی کشور خودمان ايران. پيرزنه با تعجب گفت: ايران! من چيز‌های بدی در مورد ايران شنيده‌ام، فکر نمی‌کنم در ايران جايی وجود داشته باشد که اين فن را آموزش دهند! حالا چقدر تجربه داری؟ من که نمی‌دانستم Seamstress چيست و می‌خواستم هر چه زودتر خودم را خلاص کنم، گفتم: من مبتدی هستم! پيرزنه گفت: ولي اينجا توقع مردم خيلی بالاست! خوشحال شدم، گفتگو داشت پايان می‌گرفت. خواستم خداحافظی کنم و از مغازه بيايم بيرون که پيرزنه صدايم زد و گفت: من نمی‌خواستم تو را بترسانم و نااميد کنم. فکر می‌کنم بهتره اين فرصت را بهت بدم که سعی تو بکنی. باز هم گير افتاده بودم (دروغ دروغ مياره و هرچی توش بيشتر غرق بشی، خلاصی ازش سخت‌تره). گفتم اجازه بدهيد که من بيشتر روی اين موضوع فکر کنم، بعدا بهتون خبر می‌دهم. پيرزنه قبول کرد و من نجات پيدا کردم. از مغازه بيرون آمدم و به سمت خانه دويدم. به محض اينکه به خانه رسيدم به سراغ ديکشنری رفتم. Seamstress يعنی چی؟ آهان پيدا کردم. يعنی خياط زن، دوزنده! پيرزن نادان فکر می‌کرد در ايران کلاس خياطی وجود ندارد. کلی خنديدم من هرگز در عمرم خياط خوبی نبوده‌ام.

نظر_

نوشته يکی از دوستان بدجوری منو ياد پاييز زيبای تهران انداخت. اگه الان اونجا بوديم چه کيفی داشت! دست در دست هم از تجريش راه ميافتاديم (خوشبختانه به ما نمی‌تونن گير بدن!). از قنادی عسل دو تا بستنی خوشمزه می‌خريديم و همينجور ملچ ملوچ کنان ويترين مغازه‌ها رو ديد می‌زديم و می‌رفتيم جلو. دم پارک ملت که برسی دلت هوای بلال می‌کنه! کجايی بلالی؟ اگه پيدا کردی که شاه جهانی همينطور بلال گاز ميزنی و سربسر يارت ميزاری. تيکه‌های سياه بلال لای دندونات گير کرده و داری باهاشون کنجار می‌ری! به قيافه همديگه در اين حالت کلی می‌خندين. به ميدون ونک که برسم صاف ميرم سراغ آب ميوه فروشی جنوب ميدون (نترکی يه وقت، اينو يارم در اين جور موقع‌ها می‌گه!). پس از آب ميوه حتما بايد سری به جنوب شرقی ميدون ونک بزنين (گلاب به روتون). حالا ميشه دوباره راه افتاد، جلوی باغ و پانوراما که ميرسيم هردومون دوست داريم کلی چيزای جالب تماشا کنيم (ميدونين چقدر پول بی‌زبون ريختيم تو جيب صاحب‌ اين مغازه‌ها!). الان رسيديم به چايخونه دم پل بزرگراه همت و البته زود رد می‌شيم هيچ محلش هم نمی‌ذاريم. دم پارک ساعی که ميرسيم بايد بشينيم يه نفسی تازه کنيم. حالا سر عباس‌آباد هستيم که حسابی ترافيکش سنگينه. صدای بوق بوق ماشينا و بوی دود فضا رو پر کرده ولی کيه که بشنوه! ما تو عالم خودمون هستيم. از سر فاطمی که رد بشيم من حتما بايد يه نگاهی به ويترين اوستا کفاش بندازم. نزديک ميدون ولی‌عصر که ميرسی پاهات دارن مور مور ميشن. يارت می‌گه خسته شدم! تو با تعجب نگاهش می‌کنی! انگار نه انگار که خودتم حسابی زوارت در رفته. فداکاری می‌کنی و به خاطر يارت پياده‌روی راه به پايان می‌رسونی (فقط به خاطر يارت!). خب ببينم چقدر خرج اين سفر کرديم. دو تا بستنی داشتيم، دو تا بلال با آب ميوه اضافه! و البته يک چايی که يه جايی نزديک پل بزرگراه همت نخوردم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, October 17, 2002

ديشب تا پاسی از شب گذشته منزل آن آشنا بوديم. خوش گذشت فراوون با خوردنی و نوشيدنی، گفتنی و شنيدنی، خندوندنی و خنديدنی!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, October 16, 2002

امروز هوا بارونيه. گويا آسمون هم دلش گرفته. امروز قراره بريم به ديدن يک آشنا. در ديار بيگانگان آشنايی با يک آشنا زيباست. الان تو خونه تنها هستم و چشم به راه يار. چقدر دوری از همسفرم سخت است، آری او همسفر من در جاده زندگی است. نمی‌دونم بقيه هم اين خوشبختی رو دارند که با همسرشون دوست باشن؟

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, October 13, 2002

اشک توی چشمانم حلقه زده بود. ما اجازه داشتيم شادی کنيم!

نظر_

امروز رفته بوديم به مراسمی که به مناسبت جشن مهرگان برپا شده بود. اين جشن در يکی از ميدان‌های شهر که دارای سن و جايی برای نشستن تماشاگران است برگزار شد. مراسم خوبی بود، مدتی بود اين همه هموطن را با هم يک جا نديده بودم. يک جشن ساده که با اجرای موسيقی همراه بود و چند نفر هم آواز خوندند. گروهی از شرکت کنندگان در جشن نيز پايکوبی می‌کردند و شادی خود را با رقصيدن نشان می‌دادند. جمال وفايی از خوانندگان پيش از انقلاب هم بود و نمايش داشت. می‌گم نمايش برای اينکه هم آواز خوند و هم لودگی کرد و مردم رو خندوند. هوا کمی تا قسمتی سرد بود ولی کسی اهميت نمی‌داد. دلم برای مردم ساکن ايران سوخت که از داشتن يک مراسم ساده شادی مانند اين جشن محروم هستند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, October 10, 2002

امروز رفته بوديم مصاحبه گروهی استخدام (به گفته خارجی‌ها Job Fair) چشمتون روز بد نبينه 15 نفر می‌خواستند فکر کنم 5000 نفر اومده بودند. ما هم منتظر شديم و وقتی نوبت من شد، اسممو خوندند برای مصاحبه. يک نفر توی مايه‌های هندی گير من اومد. هنديه که با من مصاحبه کرد خدا وکيلی انگليسی‌اش بد نبود. اصلا مثل فک و فاميلهاش در ديار هندوستان حرف نمی‌زد! حالا من بايد با اين عاليجناب به زبان انگليسی روان گفت و گو کنم و انگيزه خودمو از اينکه می‌خوام توی اين شرکت استخدام شم و نه توی شرکت ديگه براش بگم! نميشه گفت که گور پدر شما اگه يک شرکت ديگه هم بود باز من داوطلب بودم. بايد بگی من از وقتی به دنيا اومدم دنبال اين بودم که توی شرکت شما استخدام بشم، اصولا من به دنيا اومدم که بشم کارمند شرکت شما! (البته يک خورده ملاتشو زياد کردم!) پرسش پسين اين است که چرا بايد آنها از بين همه داوطلبان من را برگزينند؟ مگر من چه ويژگی دارم؟ حالا خر بيار باقالا بار کن! من چه ميدونم چه ويژگی دارم خبر مرگم! دردسرتون ندم حسابی آسمون رو به ريسمون بافتم و داشت همه چی خوب پيش رفت تا اينکه رسيد به پرسش آخر (پرسش آخر از فرمی که دست مرتيکه هنديه بود)، امان از اين پرسش آخر! آقا يارو تند و تند يه چيزايی سر هم کرد و ساکت شد زل زد به من که جوابشو بدم. اميدوارم توی همچين شرايطی گير کنين تا گوشی دستتون بياد! خلاصه ازش خواستم پرسش رو دوباره تکرار کنه و تکرار کرد و دوباره نفهميدم چی گفت! ديگه لازم نيست بگم چی شد حسابی گاف دادم! هنديه هم سپاسگزاری کرد و با من دست داد و بای بای. در مورد اين شرکت شنيده بودم که اگه مصاحبه پذيرفته بشی می فرستنت پيش مدير فروشگاه تا مصاحبه دوم را باهات انجام بده. وقتی کسی از مصاحبه دوم حرف نزد فهميدم که گند زدم اساسی! اومدم از شرکت بيرون، شاکی و ناراحت. قدمی زدم و نيم ساعت پس از اون دوباره رفتم توی شرکت. خلوت تر شده بود و چند نفری بيشتر چشم براه مصاحبه نبودند. زير چشمی نگاه کردم و ديدم اون مرتيکه هنديه اون پشت داره با يکی ديگه مصاحبه می‌کنه. بايد بگم که به دليل گروه زياد داوطلبان تعداد مصاحبه کنندگان هم کم نبود، فکر می‌کنم به 10 نفر می‌رسيد. رفتم دم ميزی که يک منشی نشسته بود و برگه‌های درخواست مصاحبه را از داوطلبان می‌گرفت و در اختيار مصاحبه کنندگان قرار می‌داد. ديدم منشی ديگری است و همانی نيست که برگه درخواست منو گرفته بود. فکری به سرم زد و زود يک برگ درخواست ديگر که همراه داشتم را به وی دادم. اکنون بايد دوباره چشم به راه مصاحبه می‌ماندم. فکر کردم اگه دوباره به همون پرسش برسم که دوباره خراب ميشه! همانجا سر ميز منشی که بودم سرک کشيدم به فرمهای روی ميز و با ديدن نزديکترين فرم فوری دنبال آخرين پرسش گشتم. تازه با خواندن پرسش بود که فهميدم مرتيکه هنديه چی گفته بود! اين بار آماده بودم، خدا خدا کردم که سروکله اون هنديه يک وقت پيدا نشه! وقتی يک جوان ديگه اسم منو صدا کرد خوشحال شدم و دنباش راه افتادم به سمت يکی از ميزهای مصاحبه. خوشبختانه ميزی که نشسته بوديم جايی بود که اون هنديه مارو نمی‌ديد. خلاصه آغاز مصاحبه برابر بود با آغاز بلبل زبونی‌های من! هم پرسشها رو يک بار شنيده بودم و هم ترسم ريخته بود. وقتی در پايان مصاحبه يارو از من خواست تا منتظر شم با مدير فروشگاه صحبت کنم فهميدم که ايندفعه بد نبوده و اگه ترشی نخورم يه چيزی ميشم! گفتگوی من با جناب مدير هم زياد بد نبود (البته بهتر از اين هم می‌تونست باشه). در پايان مدير به من گفت که از بين کسانی که به مصاحبه دوم رسيده اند 15 نفر برگزيده خواهند شد و هفته آينده با آنها تماس گرفته می‌شود. ممکنه که من جزو برگزيدگان نباشم ولی دست کم همه تلاشمو کردم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, October 09, 2002

اينجا يک انجمن ايرانی هست که برگردان نامش "انجمن ايرانيان شاغل در فناوری اطلاعات" است و هر ماه گردهمايی دارند. ما هم در همايش اين ماه انجمن شرکت کرديم. انگيزه تشکيل چنين انجمنی جالب است. من پيشنهاد دادم تا برای اعضای انجمن کلاس آموزش يک زبان رايانه برگزار کنم. اين پيشنهاد با استقبال روبرو شد. بنا بر اين شده که هر چه زودتر کلاس آغاز شود. گمان می کنم ما دو تن مسابقه کار داوطلبانه (يعنی کار بدون پول!) گذاشتيم. اين ميان آنکه بازنده است جيب مبارکمان می‌باشد! راستی انجمن دارای يک سايت هم می‌باشد. www.IITPS.com که حروف اول Iranian IT Professionals Society است.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, October 08, 2002

امروز من در يک موسسه آموزشی يک کار داوطلبانه (يعنی کار بدون پول) پيدا کردم. در هر صورت اين هم يک جور آغاز است. :)

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, October 05, 2002

چند روز پيش يکي از شبکه های تلويزيونی گردهمايی فارغ التحصيلان دانشگاه صنعتی شريف در تورنتو را نشان مي داد. چهارصد نفر در اين گردهمايی شرکت کرده بودند. به راستی غم انگيز نيست که بهترين متخصصين مملکت از وطن دورند؟

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, October 04, 2002

اين نوشته را همانگونه که از تاريخش پيداست در دوران چشم براهی رواديد نوشته ام شايد بد نباشد که دوباره آنرا بخوانم:
امروز دوشنبه هشتم بهمن ماه 1380 خورشيدی است. چندين ماه است که منتظر رواديد هستيم ولی خبری از آن نيست. گاهی انسان احساس دلتنگی ميکند که چرا اين انتظار به پايان نمی رسد. اکنون ما 9 ماه است که چشم به راه اين ميهمان گرامی هستيم اما افتخار ورود به منزل ما را نمی دهد! راستی چه دشوار است که کاری را بخواهی انجام دهی اما شرايط انجام آن کار فراهم نشود. تصميم مهاجرت تصميم آسانی نيست و دوری از بسياری از عزيزان را به دنبال دارد اما آنچه که اين تصميم را دشوارتر ميکند مشکلات جانبی آن است. من ذاتا آدم خوش بينی هستم و باور دارم که ما در آنجا موفق خواهيم شد. نشانه های موجود حاکی از تاييد اين باور است، ما هردو انسانهای راسخ و پرتلاشی هستيم و تخصص مورد نياز برای آغاز اين راه را نيز دارا هستيم. اگر انگيزه پيشرفت و ميل به داشتن زندگی بهتر را هم به اين مجموعه اضافه کنيد (که بی راه هم نرفته ايد و در خودمان سراغ دارم) چشم انداز خوبی از آينده پيش رويتان مجسم ميشود. هميشه شروع هر حرکت جديد توام با مشکلات است و نياز به قدرت ريسک و ماجراجويی فراوان دارد و طبعا استرس زيادی نيز به همراه دارد. آنچه که بيش از همه به من قوت قلب می دهد يکی اعتماد به نفسی است که به تواناييهای خودمان دارم و ديگری همراهی و همدلی اوست. اگر او انسان ضعيفی بود (کم نيستند چنين انسانهايی در پيرامونمان) يا در اين راه با من هم رای و همراه نبود مشکلات بسيار بيشتری پيش رويم قرار ميگرفت. خدا را سپاس که سرنوشت من داشتن چنين همسر و همسفری بوده است تا پا به پای هم زندگی فردايمان را بسازيم. من راه آينده را روشن مي بينم. گرچه راه دشواری در پيش است و با مشکلات زيادی بايد دست به گريبان شويم اما "گر مرد رهی ميان خون بايد رفت" آستينها را بالا ميزنيم، فعل خواستن را صرف ميکنيم، از ناملايمات نمی هراسيم و دست در دست يکديگر زندگيمان را می سازيم. از هم اکنون آينده روشنی که در پيش رو داريم را می توانم لمس کنم. به اميد زندگی شيرين تر، همراه با خوشی و شادی روزافزون.

نظر_

انگار قراره ما هرچی می نويسيم روز آدينه باشه (نه بابا دوباره نمی خوام گير بدم به آدينه و جمعه!). نزديک پنج ماهه که در اين ديار منزل کرده ايم. اگر مشکلات بيکاری و هوای دگرگون و آب رفتن پس انداز و خونه کوچيک و دوری از خويشان و دوستان را نديده بگيريم مشکل ديگری به ياری خدا نداريم. امروز به اين نتيجه رسيده ام که کار کردن هيچ بد نيست! هرکاری که بتوان انجام داد و درآمد شرافتمندانه به دست آورد. می خواهم برای کارهای فروشندگی و خدماتی هم اقدام کنم. به گفته بزرگان و انديشمندان اگر گوشه چشمی داشته باشيم می بينيم که همه در ستايش کار شرافتمندانه سخن گفته اند. برای نمونه شادروان فردوسی پاکزاد می گويد: چو فردا برآيد بلند آفتاب --- واسه دستفروشی کنم من شتاب!
در اين ميان من کی هستم که بگم چه کاری خوبه چه کاری خوب نيست. هرکاری که درآمدزا بوده و همچنين با شرافت انسانی در ستيز نباشد و البته زياد هم سخت نباشد (بی خيال بابا باربری که نمی خوام بکنم!) پذيرفتنی است.

نظر_

دو روز ديگر پنجمين ماهگرد مهاجرت ما است. مطالب زيادی است که مي خواهم بنويسم اما پس از گذشت پنج ماه هنوز نتوانسته ام افکارم را جمع و جور کنم. درواقع لحظاتی که بتوانم با خود خلوت کنم بسيار کم بوده است. دراين لحظه نيز نمی توانم خود را صد در صد وقف نوشتن کنم. از يک طرف تلويزيون روشن است و من نمی توانم به جای خلوت تری از خانه پناه ببرم، چون خانه ما فقط يک اتاق دارد. از طرف ديگر غذا روی اجاق درحال پختن است و نيمی از حواسم آنجاست. با اين حال تصميم گرفتم که نوشتن را آغاز کنم چون مي دانم که لحظات آرامش در زندگي بسيار نادر است و اگر بخواهم منتظر بنشينم تا هروقت آسايش پيدا کنم بنويسم، شايد هرگز فرصتی برای نوشتن پيدا نکنم. هميشه آغاز سخت است ولی بعد کارها روال خود را پيدا می کنند.

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]