Monday, December 30, 2002

تو وبلاگ يکی از دوستان جمله‌ی خيلی جالبی خوندم. يک حقيقت مسلم در مورد تصميم‌گيری‌هايی که در مملکت گل و گلاب‌مون می‌شه:
بعضی تصميم‌ها يه شبه گرفته می‌شه ولی ده پونزده سال بايد برای پاك كردن گندش زحمت كشيد!

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, December 28, 2002

به راستی چرا اين همه زورگويی و بی‌منطقی را تحمل می‌کنم؟ اين مردی که از لحاظ فرهنگ، تحصيلات و ادب اجتماعی يک هزارم من هم نيست اينگونه اعصاب مرا خورد می‌کند. با اينکه هدف من از اين کار فقط تامين مخارج زندگی بود ولی من با عشق و علاقه شروع کردم و سعی کردم کارم را به بهترين نحو انجام دهم. نه به خاطر صاحب احمق مغازه بلکه به خاطر رضايت قلبی خودم. ولی ديگر طاقتم تمام شده.
نه! بسه! بايد به چيزهای خوب فکر کنم تا آرامش پيدا کنم. به عزيزم که هميشه با مهربانی و عشق از من استقبال می‌کند. به عشقمان که محکم‌تر و عميق‌تر شده. به اميدهايمان برای موفقيت. به ساير عزيزانی که دورادور دوستمان دارند و از ما حمايت می‌کنند. من اصلا احساس بی‌کسی و تنهايی نمی‌کنم. من يکی از خوشبخت‌ترين و خوش‌شانس‌ترين انسانها بوده‌ام که هميشه چنين عزيزانی را در کنارم داشته‌ام. حالا يک صاحب‌کار احمق نمی‌تواند خوشبختی مرا برهم بزند. او يک دوره کوتاه و موقتی وارد زندگی ما شده و مطمئنم که بزودی از شرش خلاص می‌شوم. پس نبايد بی‌خودی حرص بخورم.
آخيش حالا احساس بهتری دارم. :)

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, December 26, 2002

Boxing Day
روز پس از کريسمس (بيست و ششم دسامبر) را در کانادا Boxing Day می‌نامند. در اين روز بيشتر فروشگاه‌ها تخفيف‌های ويژه به مشتريان می‌دهند. گاهی اين تخفيف‌ها خيلی زياد و خوب هستند. مردم جلوی برخی از اين مغازه‌ها در اين سرما از ساعت شش صبح صف می‌ايستند تا فروشگاه باز شود. دردسر بعدی برای خريد در چنين روزی ايستادن در صف صندوق است. برای خريد جنس ارزان بايد پيه ايستادن در صف‌های طولانی را به تن ماليد و کلی وقت گذاشت!
فروشگاه ما تخفيف پانزده درصدی روی اجناس برای امروز در نظر گرفته بود. گويی اين ميزان تخفيف زياد قابل توجه نبود! فروش امروز مغازه تفاوتی با روزهای ديگر نداشت! اگر Boxing Day برای فروشگاه سودی نداشت ولی برای ما خوب بود. بر اساس مقررات فروشگاه‌های زنجيره‌ای Battery Plus، در اين روز حقوق فروشنده‌ها 2.5 برابر روزهای ديگر است. يعنی به ازای هر ساعت کار 2.5 برابر روزهای ديگر حقوق گرفتيم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

هر جا که بری آسمون همين رنگه
هر کجای دنيا که باشی می‌بينی آدم‌ها شبيه هم هستند. همه جا آدم‌ها برای خودشون مشکل درست می‌کنند. حرص می‌خورند، غصه می‌خورند و نگرانی دارند. شايِد ظاهر مشکلات شبيه هم نباشه ولی در نهايت خيلی تفاوت ندارند.
مريلين همکارم داره از همسرش جدا می‌شه. می‌گه با هم تفاهم نداريم. جدا نشده وکيل گرفته تا نصف دارايی شوهرش رو هم بگيره! مريلين از همسر قبليش يک پسر داره که تو اندونزی زندگی می‌کنه و ماهانه خرج زندگيشو براش از اينجا می‌فرسته. او از اينکه دور از پسرش زندگی می‌کنه خيلی غصه می‌خوره.
مليسا مديرمون پنج ساله که با دوست پسرش زندگی می‌کنه ولی می‌گه هنوز شناخت کافی از همديگه نداريم تا بخواهيم ازدواج کنيم! دوست پسرش يکبار که اومده بود مغازه و صحبت شده بود می‌گفت من هرگز اونقدر احمق نمی‌شم که ازدواج کنم! (شايد از سرنوشت بقيه عبرت گرفته!). وقتی اين حرف‌ها رو می‌زد مليسا نه چندان خوشحال نگاهش می‌کرد.
فروشنده مغازه روبرويی‌مون از زيادی کارش خسته شده بود و می‌ناليد. می‌گفت هفته پيش هفت روز هفته رو تمام وقت کار کرده. همکارش که هنديه نگرانه پس از تعطيلات سال نو که حجم کار فروشگاه‌ کم می‌شه کارشو از دست بده.
يک دختر نوجوان کانادايی با مادرش اومده بود مغازه برای خريد. او آنچنان با گستاخی با مادرش برخورد می‌کرد که من متعجب شده بودم. وقتی مادرش براش موبايلی که می‌خواست رو نخريد برخورد نه چندان جالبی باهاش کرد!
بعضی‌ها فکر می‌کنن همه‌ی مشکلات زندگی‌شون به خاطر محلی است که دارن توش زندگی می‌کنند. به نظر من همه‌ی مشکلات آدم‌ها به اين خاطر نيست. اين مردم هستند که بهشت و دوزخ رو با خودشون به همه جا می‌برند. درسته که محل زندگی و اينکه چقدر امکانات در اختيار آدم هست نقش بسزايی در زندگی داره ولی باور کنيد که بيشترش خود آدمه که با خوش‌بين بودن يا بد‌بين بودنش سخت زندگی کردن يا راحت و با آرامش زندگی کردن رو انتخاب می‌کنه.

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, December 21, 2002

وقتی آدم کاری رو انجام می‌ده که دوست نداره، خستگی کار رو دو چندان احساس می‌کنه. امروز من و خنگ‌خدا هر دو تعطيل بوديم. تصميم گرفتيم حسابی به خودمون خوش بگذرونيم تا خستگی کار از تنمون در بره! صبح که هر چقدر دلمون خواست خوابيديم. بعدش هم يک صبحونه مفصل خورديم. بعد از ظهر هم رفتيم سينما فيلم جديد "Maid in Manhatan" با بازی جنيفر لوپز و رالف فينز رو ديديم. 21 دلار پول بليط داديم ولی مهم نيست پول برای خرج کردنه! بعدش هم رفتيم به مناسبت شب يلدا هندونه خريديم. البته هندونه‌اش به سرخی هندونه‌های ايران نبود ولی خوب شيرين بود. الان هم اومديم خونه قراره يک غذای واقعی بخوريم (مثل اون غذاهايی که مامان‌ها درست می‌کنند!). بعدش قراره تا آخر شب خوش بگذرونيم.

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, December 20, 2002

گشتی در وبلاگ‌هايی که می‌خونم (می‌خوندم!):
اولی- تو خودت اطلاعاتی هستی داری مثلا وبلاگ می‌نويسی. فکر کردی نمی‌دونم چيکاره‌ای! بيخودی برای من ژست روشنفکری نگير! بی آبرو! نبينم ديگه به وبلاگ من سر بزنی!
دومی- من؟ من ستون پنجمم!؟ تو خودت چی؟ اصلا تهمت زدن می‌دونی جرمه؟ تو اصلا حيثيت نداری! اگه راست می‌گی مدرک نشون بده! تو خودت دعوا رو شروع کردی!
سومی- اولی راست می‌گه. باريکلا خيلی گل گفتی! آره حقش رو خوب کف دستش گذاشتی!
چهارمی- دومی راست می‌گه. تازه تو از کجا می‌دونی اون جاسوسه؟ چه جوری خبر داری؟ خودت ريگی تو کفشت هست!
....

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

پريروز تو مغازه مشغول کار بودم که مليسا (مديرمون) منو صدا کرد و گفت اين PDA رو فردا که آندره اومد بهش تحويل بده برای يکی از مشترياش سفارش گرفته. من هم بسته رو گرفتم گذاشتم يه گوشه امن! فرداش آندره اومد به من گفت مليسا تلفن کرده و گفته سفارش مشتری‌ات پيش خنگ‌خدا است برو ازش بگير. من هم گفتم آره اينجاست...اه کجاست؟ خلاصه چشمتون روز بد نبينه ديدم جا تره و بچه نيست! ای داد بيداد حالا چه خاکی به سرم بريزم! هفتصد، هشتصد دلار قيمتشه نکنه گم شده باشه! حالا اينجا رو بگرد اونجا رو بگرد، نيست که نيست! مرتب هم مليسا زنگ می‌زنه چی شد؟ آندره می‌پرسه الان مشتری‌ام مياد چی شد؟ يه يک ساعتی تو نگرانی و دلشوره بودم. به خودم گفتم هيچی ديگه کلی از حقوق اين ماهم هاپولی شد‍! هيچ کس هم کمکی نمی‌کرد و به من می‌گفتن تحويل تو داده شده پس پيداش کن! بالاخره پس از يک ساعت جستجو، ته يکی از کمدها بسته رو پيدا کردم. نمی‌دونم کدوم شير پاک خورده‌ای (پاک يادت نره!) ديده بوده سر راهش رو بسته گرفته چپونده بودش ته يکی از کمدها. حالا يا يادش رفته بود يا ديگه نمی‌خواست بگه که گند زده و هيچ‌کس صداشو در نياورد که چطوری بسته يهو پا در آورده جابجا شده. آخرش به خير گذشت ولی من که سردرد گرفتم!
واکنش مديرمون خيلی جالب و پر معنی بود. خيلی خونسرد گفت:
هيچ‌وقت گند بزرگتر از ميزان حقوقت نزن!

نظر_

..........................................................................................................................................

Monday, December 16, 2002

ميشولک و خنگ‌خدا در نزديکی‌های قله توچال (تابستان ۱۳۸۰)

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, December 13, 2002

علم بهتر است يا ثروت!؟
پاسخ به اين پرسش بسته به شرايط جامعه دارد.
گاهی جامعه سالم و پويا است. همه در جايگاه مناسب و فراخور توانايی‌هايشان قرار گرفته‌اند. در چنين جامعه‌ای علم بهتر است. زيرا جايگاه ارزشمند علم شناخته شده است. يک استاد، يک محقق، يک دانشمند مورد احترام هستند و درباره‌ی گذران زندگی‌شان نگرانی ندارند. انگيزه‌ی ادامه تحصيل در افراد جامعه وجود دارد. افزايش دانش برابر است با افزايش زمينه‌ی فعاليت و افزايش امکانات و درآمد که افزايش ثروت را به همراه دارد.
گاهی جامعه ناسالم و ايستا است. هيچکس در جای درست خود قرار ندارد. کارهای بزرگ به دست آدم‌های کوچک سپرده شده است. آدم‌های بزرگ ناچار به انجام کارهای کوچک يا خانه‌نشينی يا ترک جامعه شده‌اند. شيرازه‌ی جامعه از هم گسسته است. رابطه جای ضابطه را گرفته است. در چنين جامعه‌ای رابطه، چاپلوسی، دورويی و پدرسوختگی ابزار پيشرفت هستند. قدرت در اختيار کسانی است که دارای اين ويژگی‌ها باشند. آشکار است که ثروت نيز همراه قدرت است. در چنين جامعه‌ای جايگاهی برای علم پيش‌بينی نشده است.
بالاخره علم بهتر است يا ثروت!؟

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

ما رفته‌ايم دنبال افسانه‌ی شخصی‌مان! (کتاب کيمياگر نوشته‌ی پائولو کوئيلو رو خوندين؟)
وقتی تو مغازه‌ای که کار می‌کنم سرم خلوت می‌شه به اين فکر می‌کنم که من اينجا چيکار دارم می‌کنم؟ بعد يادم ميافته که ما داريم اين دوران سخت رو تحمل می‌کنيم تا به اهدافمون برسيم (چرا سخت؟ اگه شما هم هشت ساعت تمام سرپا بايستين و وزن هر کدوم از پاهاتون بشه صد کيلو می‌فهمين!). روزی که تصميم به مهاجرت گرفتيم برای خودمان يک اهداف پنج‌ساله در نظر گرفتيم (گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی!). براساس تجربه‌ی دوستان‌مان سال اول، سال آشنايی با محيط، تکميل کردن زبان و کسب تجربه است. پس باب ميل نبودن کار و نداشتن ماشين و يکسری از وسايل رفاهی را باکی نيست. ما تصميم نداريم برای هميشه فروشنده باقی بمانيم. نه اينکه خدای نکرده فروشندگی کار بدی باشد ولی ما تحصيلات‌مان و تجربه‌ی کاری‌مان در زمينه‌ی ديگری است. اهداف‌مان را هم مکتوب کرده‌ايم که جلوی چشم‌مان باشد و دچار روزمره‌گی نشويم و به شرايط کنونی خو نگيريم. با دو حقوق فروشندگی می‌شه اينجا زندگی معمولی داشت ولی اين زندگی آنی نيست که ما برايش رنج مهاجرت را به جان خريده‌ايم. پس تلاش می‌کنيم و اين دوران را دوران سازندگی می‌ناميم! (ربطی به سردار سازندگی نداره‌ها!). اين کاری که الان دارم بهترين کلاس زبانی است که داشته‌ام. در هيچ کلاس زبانی با مردمی که زبان مادری‌شان انگليسی است و از اصطلاح‌های ويِژه خودشان استفاده می‌کنند به اين ميزان برخورد رودررو نداشته‌ام. روابط همکار با همکار و همکار با مدير را نيز ياد می‌گيرم. آری ما برای خود کعبه‌ای داريم که همان برنامه‌ی پنج‌ساله‌مان است و به ياد داريم که:
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم‌ مخور.

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, December 08, 2002

نمی‌دونم کجا خونده بودم در باره‌ی عشق:
۱. عشق از ديد حاج آقا: استغفرالله باز از اين حرفای بی‌ناموسی زدی!
(جمله‌ی عاشقانه: خداوند همه جوانان رو به راه راست هدايت كنه)
۲. عشق از ديد يك رياضيدان: عشق يعنی دوست‌داشتن بدون فرمول!
(جمله‌ی عاشقانه: آه عزيزم به اندازه سطح زير منحنی دوستت دارم)
۳. عشق از ديد آقا رحيم بقال سر كوچه: والا زمان ما عشق مشق نبود ننمون رفت اين فاطی رو واسمون گرفت!
(جمله‌ی عاشقانه: اهوی فاطی شام چی داريم؟)
۴. عشق از ديد اصغر سياه (در زندان): کوچيكتيم عشقی!
(جمله‌ی عاشقانه: خاك زير پاتيم... نشاشی كه گل ميشيم)
۵. عشق از ديد مامان بزرگم: نزن ننه اين حرفارو! راستی اين دختر بتـول خانوم خيلی دختر خوب و با كمالاتيه!
(جمله‌ی عاشقانه: بريم خواستگاری)
۶. عشق از ديد دوست دخترم: عزيزم تو كه عاشقمی پس چرا هزينـه جراحی دماغمو نميدی؟! واسه ناهار هم بريم سورنتو... ناديا و دوستشم ميان... دوست ناديا واسش يه ماتيز گرفته! تو حتی حاضر نيستی واسه من كه اينهمه دوستت دارم يه پرايد بخری؟!
(جمله‌ی عاشقانه: عزيزم گوشی سونی ميخوام... راستی دوستت هم دارم)
۷. عشق از ديد غلام شوفر: رادياتور عشق من از برايت جوش آمده! باور نداری بر آمپرم بنگر!
(جمله‌ی عاشقانه: عزيزم دوست دارم! بووووو بوووووو بوووووق)
۸. عشق از ديد دخترای ترشيده: خدا جون يعنی ميشه بياد خواستگاريم؟!
(جمله‌ی عاشقانه: يا شابدالعظيم ۱۰۰۰ تومن نذرت كه بياد خواستگاريم)
۹. عشق از ديد اراذل و اوباش (جوات): عشق مشق تو رختخوابه! خونه خالی نداری؟!
(جمله‌ی عاشقانه: بوووق... آبجی ميای بريم كثافتكاری؟)
۱۰. عشق از ديد بابام: آخه پسر عشق واست نون و آب ميشه؟! حالا بگو ببينم باباش چيکاره است؟!
(جمله‌ی عاشقانه: برو دختر حاج آقارو بگير)
۱۱. عشق از نگاه مامانم: وا مگه تو امسال كنكور نداری؟! عشق باشه واسه بعد!
(جمله‌ی عاشقانه: اوا غذام سوخت)
۱۲. عشق از نگاه يک وبلاگ‌نويس: تو رو خدا جون دوست دخترت، جون دوست پسرت، بيا بهم نظر بده!
(جمله‌ی عاشقانه: وای عزيزم چقدر وبلاگت خوشگل و ماهه... پس حتما بيا بهم نظر بده)
۱۳. عشق از نگاه يک نقاش: عشق مانند آبی آسمونه و به زلالی آب روونه (اين قافيه‌اش منو کشته)!
(جمله‌ی عاشقانه: عشقی، رنگی و سياه‌و‌سفيد می‌خوامت)
۱۴. عشق از نگاه خنگ‌خدا: ميشولک يه لبخند بهم بزن!
(جمله‌ی عاشقانه: ميو)
۱۵. عشق از نگاه ميشولک: خنگ‌خدا يه لبخند بهم بزن!
(جمله‌ی عاشقانه: عاشقتم با تمام خنگيت)

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, December 07, 2002

..........................................................................................................................................

Friday, December 06, 2002

کار جديد من در فروشگاه زنجيره‌ای BatteryPlus است. همکارهای من عبارتند از يک دختر اندونزيايی به نام مريلين، يک پسر سياهپوست به نام آندره، يک پسر عرب به نام عابد (يا به قول اينجايی‌ها آبيد!) و مديرمون که يک دختر کانادايی به نام مليسا است. آقايون بايد شلوار پارچه‌ای بپوشند با پيراهن و کراوات. فروشگاه ما انواع باتری، موبايل و تجهيزات موبايل، انواع راديو و ضبط و واکمن و دوربين و تلفن و صد جور کوفت و زهرمار ديگه می‌فروشه. حالا يک مشتری مياد يک سوال می‌کنه در مورد مثلا يکی از انواع واکمن، تو بايد بلد باشی کلی براش بلبل‌زبونی کنی در مورد اون مدل! يا يک نفر مياد يک ساعت يا ديکشنری ديجيتال همراهشه می‌خواد باتری‌شو عوض کنه، بايد بلد باشی چيکار کنی (يک بار يک نفر ازم خواست باتری ديکشنری‌شو عوض کنم منم شروع کردم به باز کردن پيچ‌های پشتش با پيچ‌گوشتی که صاحبش صداش در اومد و تذکر داد که جای باتری دستگاهش کشويی است و من دارم دل و روده دستگاهشو باز می‌کنم!). هر کس هم که چيزی می‌فروشه بايد کد خودشو همراه با مشخصات جنس فروخته شده که فاکتور می‌شه تو کامپيوتر ثبت کنه. آخه ما علاوه بر حقوق ثابت که می‌گيريم بابت فروش هم کميسيون می‌گيريم. در واقع يک جور رقابت هم بين فروشنده‌ها هست که بيشتر فروش انجام بدن تا کميسيون بيشتری بگيرن. اين ذليل مرده مريلين اندونزيايی که مشتری از در مغازه تو نيومده فوری سلام می‌کنه و مشتری رو می‌کشه طرف خودش! يک بار من يک مشتری داشتم يک جور باتری می‌خواست که من متوجه نشدم چيه و وقتی از مريلين پرسيدم اون رفت باتری رو آورد و به نام خودش فاکتور زد تو کامپيوتر. من از اين کارش خيلی لجم گرفت. خوشبختانه باتريه گرون بود و وقتی مشتری قيمتشو فهميد از خريدش منصرف شد و من کلی دلم خنک شد!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

اگه خنگ خدا را نداشتم چقدر اين روزها سخت می‌بود. خدايا شکرت. :)

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

لطفی از يک دوست:

(برای خنگ خدای گرامی)
مانند پرنده باش، که روی شاخه‌ی سست لحظه‌يی می‌نشيند، آواز می‌خواند، و گرچه احساس می‌کند شاخه می‌لرزد، با اين حال به آواز خواندن ادامه می‌دهد. زيرا مطمئن است که بال دارد.
"ويکتور هوگو"

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, December 01, 2002

يک تجربه‌ی جديد (2)
روز اول به يکی از همکاران معرفی شدم به اسم پاملا. دختری بود دلنشين و دوست‌داشتنی. کلمبيايی بود. آخرين روز کارش بود، فهميدم که مرا به جای او استخدام کرده‌اند. او کار بهتری با حقوق بالاتر پيدا کرده بود. از من پرسيد که آيا اين اولين تجربه‌ی کارم است. به او گفتم که من در واقع برنامه‌نويس کامپيوتر هستم و نخستين باری است که چنين کاری را انجام می‌دهم. گفت ناراحت نباش. اين دوران را همه می‌گذرانند تا موفق شوند. من هم آرشيتکت هستم!
با خودم فکر کردم اينجا کشور جالبی است. تمام فروشنده‌ها، راننده‌های تاکسی، گارسون‌ها و باغبان‌ها يا مهندس هستند يا دکتر!

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]