Sunday, May 30, 2004


نخستين پيک‌نيک امسال همراه چند تن از دوستان...

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, May 28, 2004

باز هم زلزله! خدایا کمک کن. ملت ما به اندازه کافی رنج کشیده است.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

من آدم ترسوی شجاعی هستم. ترسو و بی‌کله. تعجب نکنيد متولدين ماه خرداد می‌توانند به راحتی ويژگی‌های متضاد را در خود گرد هم آورند. يادم می‌آيد وقتی تازه گواهينامه رانندگی گرفته بودم، چه وحشتی از رانندگی داشتم ولی با چه اصراری ماشين را از بابا می‌گرفتم و روزهای شلوغ پنجشنبه می‌رفتم بيرون تا ترسم بريزد. وقتی به مقصد می‌رسيدم عرق روی پيشانی‌ام نشسته بود، دهنم خشک شده بود و عضلاتم منقبض شده بود. ولی باز از رو نمی‌رفتم. باز هم روزهای بعد با اصرار ماشين را می‌گرفتم.
يادم مياد وقتی می‌خواستيم بريم مهمونی چه دلهره‌ای داشتيم که مبادا کميته مزاحم بشه. وقتی می‌خواستيم مهمونی بگيريم به تمام پنجره‌ها با ميخ پتو می‌کوبيديم که نور و صدا بيرون نرود و جلب توجه نکند. با تمام ترس و وحشتم من هميشه دست کم سالی چند بار مهمانی‌های بزرگ ترتيب می‌دادم.
با تمام ترسی که از ارتفاع داشتم همراه خنگ‌ خدا و دوستان پياده تا شيرپلا رفتيم. يک شب توی کوهستان خوابيديم و صبح پياده تا قله‌ی توچال رفتيم (و البته همين کارها باعث شد که ترسم از ارتفاع بريزه).
خلاصه در تمام مراحل زندگی با ترس‌های فراوانم مبارزه کرده‌ام. حالا فکر می‌کنم با وجود تمام اين‌ها يک فرق بزرگ بين من و آدم مطلقا ترسو وجود دارد. اين که من با تمام ترسهايم می‌توانم کارهايی را انجام دهم که فقط آدم‌های شجاع از عهده‌اش بر می‌آيند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, May 21, 2004

همکاران من در شرکت ترکيب جالبی از فرهنگ‌های گوناگون هستند. همکاران روس، لهستانی، صرب، چينی، هندی، پاکستانی، آلمانی، ژاپنی، کلمبيايی، کانادايی و من که تنها ايرانی شرکت هستم. زبان انگليسی بسياری از کارمندان شرکت از جمله خودم می‌لنگد ولی چنانچه مشکل همه‌گير باشد به چشم نمی‌آيد! هر کس انگليسی را با لهجه‌ی خودش حرف می‌زند. گروهی از لهجه‌ها فهميدنشان آسان است. خوشبختانه ايرانی‌ها جزو اين گروه هستند و ديگران راحت متوجه حرفشان می‌شوند. اين می‌تواند ريشه در الفبای کامل زبان ما داشته باشد. گروهی ديگر از لهجه‌ها واويلا هستند! از جمله چینی‌ها که لهجه بسيار نامفهوم و عجیبی دارند. مشکل اينجاست که در زبانشان حروف ل، ر، پ.... را ندارند! در کلاس‌های زبان آموزگاران بايد تلاش بسياری کنند تا ادای اين آواها را يادشان دهند (البته چندان هم نتيجه ندارد!). ايرانی‌ها تنها با آواهای TH و W مشکل دارند. بيشتر ايرانی‌های تازه‌وارد W را V ادا می‌کنند. در نتيجه Wiper تبديل می‌شود به Viper و West تبديل به Vest می‌شود! اگر کلمه‌ای هر دو آوای TH و W را داشته باشد مانند Weather کار دوچندان سخت می‌شود!
با وجود همه‌ی اين مشکلات، کماکان جلسات شرکت برگزار می‌شود و همه "انگليسی" حرف می‌زنند و کارها هم پيش می‌رود!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, May 05, 2004

به نام خداوند رنگين کـمان
خداوند بخشـنـده‌ی مهـربـان
خداوند زيبايی و عطر و رنگ
خداوند پـروانـه‌های قشـنگ
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه پسره واستاده بود! پسره همش می‌گفت باباجون شاد باشين، شادی کنين، از زندگيتون بهره ببرين. آخه خودش این جوری بود. اگه یه ابر قشنگ تو آسمون می‌ديد می‌تونست واسته و تماشاش کنه. اگه می‌خواست بره سفر نمی‌گفت وای پس کی می‌رسيم! گوشه چشمی به زیبایی‌های کنار جاده هم داشت و از دیدن یه گل کوچولو - اندازه‌ی چشم مورچه - که روی یه تخته سنگ سبز شده بود هم دلش آب می‌شد. می‌تونست يه لقمه نون و پنير و سبزی رو همون اندازه با ملچ و ملوچ بخوره که يه کباب گنده‌ رو می‌خوره. شبا سرشو که ميذاشت رو بالش یهو می‌ديد صبح شده! وقتی خواب بود توپ هم در می‌کردی بيدار بشو نبود! با همه گرم می‌گرفت و هزار و بيست و يازده تا دوست خوب داشت.
امروز صبح ساعت يازده خداوند پسری به ما عطا فرمود! اين چيزی بود که باباش يه روز تو تقويمش نوشته بود. اون روزا هنوز آسوده بخواب ما بيداريم بود و هنوز بوی خوش سوسن و ياسمن نيومده بود. کوچيک که بود همش دلش می‌خواست بخنده و بازی کنه و گردش بره که کی بود دلش نخواد! از بچگی شاد و خوش‌بین بود. اگه کسی بچه اخمو باشه گنده هم که شد نق نقو و بدبين می‌شه. آخه می‌گن "خشت اول چون نهد ديوار کج، رو ثريا می‌پرد معمار کج!". خلاصه اين پسره رو ثريا صاف پريده بود!
يه روزی از روزای سال سکوت، سال فرار، با يه دختره بامزه ميو ميو کردند. همون سالی که قبيله يعنی يه نفر، همخونی معنا نداره! برای اونا که سال سپيد و شادی بود و پر از چيزای خوب خوب. خوش به حالشون که هر روز بيشتر ميو و هر چی ما می‌ريم پيشتر و پيشتر، من دوسش دارم بيشتر و بيشتر. الان هم هزار و بيست و دوازده تا خوشن با هم.
پسره دلش می‌خواد بگه بابا بخندين تا دنيا بهتون بخنده (حالا نگين که کار پيدا کرده نيشش باز شده مردمو نصيحت مفت می‌کنه ها! به جون خودم روزای بيکاری هم همين جوری بود!). بابا الان که جوون و سالميم اگه نخنديم پس کی می‌خوايم بخنديم وقتی شوصمد سالمون شد؟ کی گفته ما بايد بشريت رو نجات بديم؟ ما اگه بتونيم مواظب باشيم تمبونمون از پامون نيافته خيليه!
نه که پسره خودشو دست کم بگيره يا بگه ماها بی‌عرضه هستيم يا بايد دست روی دست بذاريم و هيچ کاری نکنيم. پسره می‌گه پس کی می‌خواهيم بريم کنار دريا و غروب خورشيد رو نگاه کنيم؟ کی می‌خواهيم زير نم نم بارون راه بريم و سربه‌سرش بذاريم؟ کی می‌خواهيم همچين بخنديم که شکممون درد بگيره؟ وقتی دندونامون رو شبا تو ليوان می‌ذاريم؟ اون موقع هم خوبه اگه بتونيم ولی ياد اون معمار و ثريا باشيم!

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]