Thursday, May 29, 2003

وبلاگ و وبلاگ‌نويسی فرصت خوبيست برای ما ايرانيان تا تمرين دموکراسی کنيم. شايد پرسش پيش بيايد که وبلاگ‌نويسی را به دموکراسی چه کار؟ بايد گفت در همين دنيای وبلاگ گفتگوهای زيادی در بخش‌های نظرخواهی پيش می‌آيد که دوستان وبلاگ‌نويس را با نظرهای ديگران آشنا می‌کند. اين خودش يک تمرين خوب برای آنست که بتوانيم نظر خودمان را بگوييم و نظر ديگران را بشنويم، به مخالفان خرده بگيريم و پای باورهای خودمان بايستيم. تمرين خوبی است که ياد بگيريم مخالف من دشمن من نيست و نبايد نابود شود! فرهنگ مدارا کردن با دگرانديشان و مخالفان را ياد می‌گيريم. ياد می‌گيريم همه نبايد يک جور بيانديشند و هر کس با من نباشد بر من نيست.
نکته‌ی ديگری که می‌خواستم به آن اشاره کنم اين است که به نظر من در گفتگوهای پيش آمده بايد تا آنجايی جلو برويم که گفتگوکنندگان با نظرهای يکديگر آشنا شوند. اگر توضيح اضافه‌ای نياز بود بدهيم و اشکال‌هايی که به نظرهای طرف روبرو وارد می‌دانيم را مطرح کنيم. من فکر می‌کنم پافشاری زياد برای هم‌عقيده کردن ديگران با خودمان پيامدش دلگيری و جبهه‌گيری و تندشدن گفتگو است. شايد بهتر باشد در اين کار زياده‌روی نکنيم. يادمان باشد که تلاش کنيم انسان‌ها را سفيد و سياه نبينيم و بپذيريم هر کس در وجودش بدی‌ها و خوبی‌ها را با هم دارد و از دريچه‌ی چشم خودش به دنيا نگاه می‌کند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, May 25, 2003

در جريان جنگ عراق، کانادا به دو تا از بهترين دوستانش يعنی آمريکا و انگليس پشت کرد و با آنها همراه نشد چرا که افکار عمومی کشور مخالف جنگ بود.
در جريان بيماری سارز آنطور که از دوستانم که در بيمارستان کار می‌کنند شنيده‌ام، مسوولين بسيار مسوولانه برخورد کردند و با کنترل‌های شديد و هزينه‌های گزاف تا جايی که توان داشتند سعی کردند بيماری را تحت کنترل خود درآوردند.
خوشحالم از اين که در جايی زندگی می‌کنم که مسوولين صلاح مردم را به منافع خود ترجيح می‌دهند. کم‌کم احساس می‌کنم کانادا را دوست دارم.

نظر_

..........................................................................................................................................

Monday, May 19, 2003

امروز دوشنبه زادروز ملکه ويکتوريا فرمانروای نامدار انگليسی است که شصت و چهار سال بر انگلستان سلطنت کرد. او از سال 1837 تا 1901 ملکه‌ی انگليس بود. ملکه ويکتوريا در هجده سالگی به تخت نشست و زمان درگذشتش هشتاد و دو سال داشت. او رکورددار مدت سلطنت در انگلستان است. هر چند من فکر می‌کنم اگر پيشامدی روی ندهد ملکه اليزابت دوم که به تازگی جشن‌های پنجاهمين سالگرد سلطنتش برگزار شد بتواند رکورد وی را بشکند.
به هر حال همه اينا رو گفتم که بگم امروز در کانادا تعطيل رسميه و آخر هفته‌ی طولانی اين هفته داشتيم (سه روز تعطيلی بود). هوا هم اين آخر هفته عالی بود و جای شما خالی رفتيم پيک‌نيک و کلی خوش گذرونديم.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, May 13, 2003

بسياری از واژه‌هايی که ما در زبان پارسی روزانه به کار می‌بريم از زبان فرانسه وارد زبان‌مان شده‌اند. گروهی از اين واژه‌ها آنچنان در زبان ما جا افتاده‌اند که باورکردن فرانسه بودن‌شان سخت است. واژه‌هايی همچون: رفوزه - دوش - مغازه - پاساژ - کاميون - نمره - تمبر - مايو - پالتو - مانتو - موزه - بودجه - کوپن - شانس - گيشه....

نظر_

در زبان تازی واژه‌ی پارسی نرگس تبديل به نرجس شده و همچنين به جای گوهر، واژه‌ی جوهر (که جمعش می‌شه جواهر) را به کار می‌برند. شگفت‌انگيز اينه که گاهی ما واژه‌ی زبان خودمان را کنار گذاشته‌ايم و تازی شده‌ی آن را به کار می‌بريم. همچون آذربايجان به جای آذرآبادگان، دستجرد به جای دستگرد، لجام به جای لگام. با اين حساب می‌تونيم به جای گرگ هم تازی‌اش بکنيم و بگيم جرج!
اگه اين جوری باشه پس اگه بگيم جرج بوش داره مياد، يعنی بوی گرگ داره مياد؟!

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, May 09, 2003

اينترنت‌سيتی!
آقای دکتر جلالی مدتی پیش يک گردهم‌آيی در جزيره کيش راه انداخته بود برای بررسی ايجاد اينترنت‌سيتی در کيش. گروهی ميهمان خارجی هم برای اين همايش دعوت شده بودند. در گرماگرم برگزاری همايش بود که برق رفت.
يکی از ميهمانان خارجی همايش به خنده گفته بود:
-You don't need Internet City, you need Electricity!

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, May 07, 2003

آهای تهران دلم برات تنگ شده.
برای شيرپلا و قله‌ی توچال، برای لواشک‌های دربند، برای کوچه‌های دنج دروس، برای پيتزا اکسپرس، برای اون پارک جنگلیه، برای بلوار شهرزاد، برای کله‌پاچه‌ای کاشانی، برای فروشگاه پانوراما، برای فیلمخانه ملی، برای کباب کوبیده‌ی خیابون بهار، برای پارک جمشيديه، برای هات‌شکلات نیلوفر، برای سینما فرهنگ، برای خونه‌ی آشنايان، برای خود آشنايان، برای اون کباب ترکی ستارخان، برای ورزشگاه داووديه، برای جشنواره فیلم فجر، برای آبگوشتی ميدون تختی، برای مغازه‌ی اوستا کفاش، برای کلاس اکبر مالکی، برای ترافيک همت، برای اون پاتوق‌های دنج.... برای همشون دلم تنگ شده.

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, May 04, 2003

برای نخستين بار در عمرم جايی کار می‌کنم که مديرم با انصاف است. يک انسان واقعی است و مثل ساير مديرانی که قبلا داشتم اهل بهره‌کشی و سوء‌استفاده از کارمندش نيست. تجارب قبلی باعث شده بود کم‌کم به اين نتيجه برسم که تمام کارفرماها بد و سوء‌استفاده‌چی هستند. ولی خوشبختانه اين تجربه به من آموخت که همه‌‌ی آدم‌ها را توی يک قالب نريزم. من اينجا کار اصلی خودم را انجام نمی‌دهم. من اينجا برنامه‌نويس کامپيوتر نيستم اما شادم. به نظر شما آيا اين مهمتر نيست؟ هر روز با رغبت می‌روم سر کار و عصر با رضايت از کار برمی‌گردم. خودم را در سود و زيان کار شريک حس می‌کنم. وقتی کاری خوب انجام می‌شود شاد می‌شوم و وقتی کاری درست از آب درنيايد ناراحت و غمگين می‌شوم. انگار که اين تجارت مال خودم است. چقدر وقتی آدم با يک انسان واقعی کار می‌کند کارکردن شيرين‌تر و آسان‌تر می‌شود. با تمام این‌ها در فکر اين هستم که در آينده‌ی نزديک بروم سراغ درس.
به راستی جاه‌طلبی با انسان چکار می‌کند. جاه‌طلبی‌ام به من می‌گويد که به اين کار به عنوان يک کار موقت فکر کنم. جاه‌طلبی‌هايم مرا از يک کار آرام و دلپذير دور می‌کند و مرا به سمت آينده‌ای نامعلوم و يک کار جديد و نامشخص می‌کشاند. نمی‌دانم آيا اين جاه‌طلبی به صلاح من است يا به زيان من. اما می‌دانم بدون قدرت ريسک نمی‌توان به موفقيت‌های بيشتر رسيد. به قول معروف: Dare to Dream

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, May 01, 2003

چشمم از اين کار داوطلبانه‌ی سه ماهه که دارم ميرم آب نمی‌خورده! فکر نمی‌کنم منجر به استخدام يا چيزی بشه. پيش از من يک خانم چينی اينجا معرفی شده بود و کار داوطلبانه انجام می‌داد. چند روز آخر دوره‌ی اون با چند روز نخست دوره‌ی من هم‌زمان بود. در پايان کارش ازش تشکر کردند و گفتند خدا نگهدار! هيچ خبری از استخدام نشد. دارم فکر می‌کنم اگه به زودی کار پيدا نکنم وام تحصيلی بگيرم و برم سراغ درس خوندن. بايد ديد در اين زمينه چيکار می‌تونم بکنم.
از اين بلاتکليفی ديگه حسابی خسته شدم.

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]