Monday, February 28, 2005

دخترک، آرزوی آبنباتی و پيرزن
دخترک يک آرزو داشت. يک آرزوی خيلی قشنگ. يک رويای رنگارنگ. آرزوی يک دنيای خوشمزه، يک دنيای آبنباتی. همه از آرزوی دخترک خبر داشتند ولی می‌گفتند که اين فقط يک روياست. دست يافتنی نيست و رسيدن بهش امکان‌پذیر نيست. دخترک از این حرفها خوشش نمی‌آمد. می‌دانست که اين آرزو ماورای يک روياست. می‌دانست که دست يافتنيه ولی نمی‌دانست چطوری بايد بهش برسه.
خلاصه هيچکس کمکش نکرد تا به اين رويا برسه. شايد چون کسی باورش نداشت. حتی وقتی دخترک خودش می‌خواست تلاش کنه، جلوشو می‌گرفتند. بهش می‌گفتند: واقع بين باش.
دخترک بزرگ شد باز هم هميشه و هر روز به رويايش فکر می‌کرد. افسوس می‌خورد که دوران کودکيش را بدون رسيدن به آرزويش سپری کرده است. تمام جوانيش را در حسرت دنيای آبنباتی سپری کرد و غصه خورد. ازدواج کرد و صاحب دخترکی شد که او هم برای خودش روياهای آبنباتی داشت. ولی اين دخترک کوچولو مانند مادرش اسير نه گفتن‌های ديگران نشد. آنقدر جستجو و تلاش کرد تا پا به سرزمين آبنباتی گذاشت. وقتی ديگر بزرگ شده بود، يک روز دست مادرش را گرفت و گفت: .مامان می‌خواهم ببرمت به سرزمين روياهايت. پيرزن ديگه از شادی سر از پا نمی‌شناخت. دست دخترش را گرفت و رفت به سرزمين آبنبات‌ها. ولی خيلی زود فهميد که ديگر آبنبات دوست ندارد. شيرينی آن دلش را می‌زد. فکر کرد شايد از اول آبنبات دوست نداشته و بيخودی همه عمرش را در حسرت اين سرزمين گذرانده. کاش به جای اينکه هميشه در حسرت گذشته و غصه آينده به سر می‌‌برد، قدر لحظه را ‌دانسته بود.

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, February 13, 2005

مهمانی
گرد میزی نشسته‌اند و گفتگو می‌کنند. فرهاد سیگار می‌کشد. نسترن پرتقال پوست می‌گیرد. آرش با آب و تاب روایت می‌کند که چه بر سر خودرو تازه‌اش آمده. چگونگی تصادف، بی‌مسوولیتی راننده مقابل و ضعف قانون. بهار با تاسف سر تکان می‌دهد. فرشید روی میز فال ورق می‌گیرد. کارت‌ها را می‌چیند و جمع می‌کند و باز از نو می‌چیند. فرهاد دود سیگارش را با حالتی عصبی بیرون می‌دهد. می‌گوید این وضعیت درست بشو نیست. یادآوری می‌کند که مشکل ترافیک و آلودگی هوای تهران هیچ راه چاره‌ای ندارد. فرشید همچنان که کارت‌ها را روی میز می‌‌چیند، می‌اندیشد. چرا حتما راه چاره‌ای دارد. همان چاره‌هایی که در شهرهای بزرگ و متمدن دنیا بکار می‌برند و تا حد ممکن جلوی هرج و مرج را می‌گیرند. باید هشیارانه‌تر به این مساله نگاه کرد و چاره‌ها را پیدا کرد.بهار میگوید: کاش فقط مساله رانندگی و ترافیک بود. مردم خودخواه شده‌اند. دیروز توی صف اتوبوس یکی برای اینکه بتواند زودتر سوار شود، آنچنان مرا هل داد که زمین خوردم. هنوز هم آرنجم درد می‌کند. وقتی به او اعتراض کردم، با سخنان رکیک جوابم را داد!
فرشید همین طور که کارت‌ها را جمع می‌کند فکر می‌کند. بله مساله پیچیده‌تر شده. مردم نسبت به گذشته خودخواه‌تر شده‌اند. من ها اهمیت بیشتری پیدا کرده‌اند. احترام کم شده. احترام به عنوان یک رفتار اجتماعی کم‌کم از بین می‌رود. احترام فقط در روابط کوچک مفهوم دارد، ولی چاره چیست؟ شاید بهتر باشد کودکان را از سنین کودکستان با رفتارهای اجتماعی آشنا کرد و احترام اجتماعی را به آنها یاد داد.
فرهاد شروع به سخن گفتن کرد. ناشاد بود که چرا او به عنوان یک فرد تحصیل‌کرده و متخصص در این جامعه، دستمزدی چنین ناچیز دریافت می‌کند که برای تهیه مخارج ازدواج خودش دچار مشکل است.
فرشید باز کارت‌ها را جمع می کند و به چراهای فرهاد می‌اندیشد. چرا برادرم که این همه تلاش می کند، باز نمی‌تواند نتیجه خشنود کننده‌ای بگیرد؟
نسترن می‌گويد: برو خدا رو شکر کن. تو که زندگی‌ات خوب است. اين همه مردم که به خاطر مشکلات مالی به فساد اجتماعی کشيده می‌شوند چی؟ دختران کم‌سن و سال، پليس‌های رشوه‌گير و ...
فرشيد باز کارت‌ها را می‌چيند. واقعا فال نمی‌گيرد، تنها با چيدن و جمع‌کردن کارت‌ها روی مساله تمرکز می‌کند. احساس می‌کند مغزش سوت می‌کشد. چرا، چرا، چرا؟ همه صورت مساله طرح می‌کنند و دوست دارند صورت مساله را پيچيده‌تر کنند اما حتی يک نفر به يک راه چاره فکر نمی‌کند. باز می‌انديشد. مساله خيلی پيچيده شده. ياد حرف استاد رياضياتش می‌افتد. بايد مساله را به بخش‌های کوچکتر شکاند.
دير وقت است. مهمان‌ها خدانگهدار می‌گويند و می‌روند. فرهاد نگاه سرزنش‌باری به برادرش می‌کند و می‌گويد: تو هم فقط فال بگير! تمام مدت يک کلمه حرف نزدی! يعنی تو هيچ عقيده‌ای نداری؟
فرشيد سرش را بلند می‌کند. کارت‌ها را به هم می‌ريزد و می‌گويد: من به جای اينکه که صورت مساله را بزرگ و بزرگتر کنم، به راه‌چاره‌ها می‌انديشم. نمی‌خواهم تمام مساله به اين بزرگی را به تنهايی حل کنم اما می‌توانم فقط برای يک بخش آن چاره بيانديشم.
فرهاد خسته است. حوصله بحث ندارد. فکر می‌کند طرح مساله به مراتب ساده‌تر از حل‌کردن مساله است. شب بخير می‌گويد و به اتاقش می‌رود. فرشيد همچنان پشت ميز نشسته است. تا نيمه‌های شب کارت‌ها را روی ميز می‌چيند و جمع می‌کند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, February 11, 2005

موسيو گی
سالها پيش در ايران در شرکتی کار برنامه‌نويسی می‌کردم. در پی يک ماموريت اداری برای برپاسازی يک سامانه‌ی نرم‌افزاری سفری دو ماهه به سوييس داشتم. اين دو ماه را در شهر لوزان که در بخش فرانسه‌زبان سوييس است سپری کردم. نخستين باری بود که با مردم فرانسه‌زبان برخورد داشتم. زبان فرانسه برايم گوش‌نواز و زيبا آمد و چند واژه نيز ياد گرفتم.
در بازگشت به ايران با کمک چند تن از دوستان که با زبان فرانسه آشنايی داشتند يک آموزگار برای يادگيری زبان فرانسه پيدا کردم. نخست موسيو گی آموزگار زبان فرانسه من بود ولی پس از چند ماه يکی از دوستان خوبم شد. پيرمردی سرزنده و دوست داشتنی و خوش صحبت که گيرايی ويژه‌ای داشت.
پس از آشنايی و دوستيم با ميشولک او را هم با موسيو آشنا کردم. بسيار زود ميشولک نيز دريافت که اين مرد يک پديده است و يادگيری زبان فرانسه را پيش او آغاز کرد.
پاسخ دادن به این پرسش که موسيو گی کجايی است چندان آسان نيست! او از فرانسه‌تبارهايی است که در لبنان زندگی می‌کرده‌اند. لبنان آن زمان مستعمره کشور فرانسه بود. پس از استقلال لبنان او به همراه خانواده و خويشاوندانش آن کشور را ترک و به ايران که به گفته‌ی خودش آن زمان يکی از کشورهای پيشرفته‌ی خاورميانه بود مهاجرت کردند! پس از چند دهه زندگی در ايران آنچنان شيفته‌ی ايران و ايرانيان شده که نمی‌خواهد هيچ جای ديگری جز ايران زندگی کند. پيش از انقلاب آموزگار مدرسه سن‌لويی بوده و پس از انقلاب و بسته شده مدرسه، آموزش زبان فرانسه در منزلش را آغاز کرده است.
موسيو گی فارسی را به خوبی و روانی صحبت می‌کند. او دو پسر دارد که پسر بزرگش به فرانسه مهاجرت کرده و همانجا ازدواج کرده و زندگی می‌کند. پسر دومش دچار ناتوانی ذهنی است. گويا همسرش در هنگام بارداری بيماری سرخچه گرفته بود. همسرش که او ديوانه‌وار دوستش داشت چند سال پيش از آشنايی ما از بيماری سرطان درگذشته بود. اکنون او با پسر دومش زندگی می‌کند و زندگی‌اش را همچنان با آموزش زبان فرانسه در منزل می‌چرخاند.
موسيو گاهی برای ديدن پسر و عروس و نوه‌هايش که بسيار دوستشان دارد و عکس‌هايشان همه ديوارهای خانه‌اش را پر کرده به فرانسه سفر می‌کند. او هيچگاه بيش از چند هفته آنجا نمی‌ماند و هنگامی که روزی پس از بازگشت از فرانسه پرسيدم که چرا بيشتر نمانده گفت: "دیگه داشتم خسته می‌شدم. هیچ کجا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه".
هنوز پس از چند سال زندگی در خارج هر دويمان به يادش هستيم و هر سال برای شادباش گويی سال نو و کريسمس به او زنگ می‌زنيم.

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, February 09, 2005

خوشبختانه بازی همچنان صفر بر صفر است!
بازی فوتبال ايران و بحرين را در اينترنت دنبال می‌کردم. در جايی گزارشگر بازی جمله‌ی بالا را به زبان آورد.
بازی دو تيم را نتوانستم ببينم. نمی‌دانم برداشتم از جمله‌ی بالا باید بازی بد تيم کشورمان باشد يا بازی خوب تيم بحرين!

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, February 04, 2005

يک پرسش

جمعی از مردم فکر می‌کنند که خيلی از لغات عربی کاملا در زبان فارسی جا افتاده‌اند. آنها معتقدند که بعد از اين همه سال استفاده از لغاتی مثل عشق، رئيس، صعب‌العلاج، صعب‌العبور و سريع‌السير تبديل آنها به لغات مهر، فرنشين، سخت‌درمان، سخت‌گذر و تيزرو غيرممکن است. در جواب اين عده بايد گفت:
- اولا چنانچه سابقه‌ی تبديل لغات عربی به فارسی را مشاهده کنيم متوجه می‌شويم که اين عمل قبلا هم به وقوع پيوسته است. لغاتی مثل ماهواره، بخش‌پذير، دستگاه گوارش، دانش آموخته و رشته کوه به نحو احسن جای لغات قمر مصنوعی، قابل قسمت، جهاز هاضمه، فارغ‌التحصيل و سلسله جبال را گرفته‌اند.
- دومـا با اصـرار در استـفاده عمـومی لغات فارسی و سـعی بيشتر می‌توان به اين لغات جـديـد عـادت کرده و از آنها استـفاده کرد.
- سوما وظيفه‌ی معلمين و مسئولين است تا به محصلين استفاده از لغات فارسی را تذکر دهند تا محصلين از طفوليت به لغات جديد عادت کنند.

* * *

گروهی از مردم می‌انديشند که بسياری از واژه‌های تازی به تمامی در زبان پارسی جا افتاده‌اند. آنها باور دارند که پس از اين همه سال بکار بردن واژه‌هايی مانند عشق، رئيس، صعب‌العلاج، صعب‌العبور و سريع‌السير جايگزينی آنها با واژه‌های مهر، فرنشين، سخت‌درمان، سخت‌گذر و تيزرو نشدنی است. در پاسخ اين گروه بايد گفت:
- نخست اينکه چنانچه به پيشينه‌ی جايگزينی واژه‌های تازی با پارسی بنگريم درمی‌يابيم که اين کار در گذشته نيز روی داده است. واژه‌هايی همچون ماهواره، بخش‌پذير، دستگاه گوارش، دانش آموخته و رشته کوه به خوبی جای واژه‌های قمر مصنوعی، قابل قسمت، جهاز هاضمه، فارغ‌التحصيل و سلسله جبال را گرفته‌اند.
- دوم اينکه با پافشاری در بکار بردن همگانی واژه‌های پارسی و کوشش بيشتر می‌توان به اين واژه‌های تازه خو گرفت و آنها را بکار برد.
- سوم اينکه بر آموزگاران و دست‌اندرکاران است تا به دانش‌آموزان بکار بردن واژه‌های پارسی را گوشزد کنند تا دانش‌آموزان از کودکی به واژه‌های تازه خو بگيرند.

* * *

کدام يک را می‌پسنديد؟ آیا نوشته‌ی دوم که واژه‌های تازی در آن بکار نرفته نارسا یا به گوش سنگین است؟ آیا بهتر نيست زبان پارسی را پاس بداريم؟

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]