Friday, January 31, 2003
● نوشتهی پيشين منو ياد دسته گلی انداخت که خودم هنگام مهاجرت به کانادا به آب داده بودم! ميشولک و من پس از ترک ايران و توقف چند ساعته در فرانکفورت، سوار هواپيمای ايرکانادا شديم و بخش دوم سفرمان را از اروپا به آمريکای شمالی آغاز کرديم. من در طول سفر برای اطمينان بيشتر تمام پولهايمان، گذرنامهها، بليطهای هواپيما و همچنين ويزای مهاجرتمان را در کيف کمری خودم گذاشته بودم.
..........................................................................................................................................در طول پرواز طولانی بر فراز اقيانوس اطلس جناب خنگ خدای گرامی که بنده باشم نياز به رفتن به گلاب به روتون پيدا کردند! توی دستشويی هواپيما که رفتم کيف کمریام را باز و از گيره آويزان کردم. پس از ترک دستشويی به صندلی خودم برگشتم و با خيال راحت مشغول گوش کردن به موزيک شدم. ساعتی نگذشته بود که در راهرو روبرويی چشم ميشولک به مهمانداری افتاد که يک کيف کمری در دست داشت. با ديدن آن کيف به من گفت چه جالب اون خانم کيفی که دستشه شبيه کيف ماست! در اين لحظه بود که خواستم نگاهی به کيف کمریام بياندازم. چشمتان روز بد نبيند نگاه کردن همان و رنگ از رخسار پريدن همان! خبری از کيف کمری نبود! فکرش را بکنيد در هواپيما بين اروپا و آمريکا بی پول، بی گذرنامه، بی ويزا، بی بليط و بی هيچ مدرک شناسايی! آنچنان با شتاب صندلیام را ترک کردم و به دنبال آن مهماندار دويدم که میتوانستم قهرمان دو صد متر شوم! مهماندار گرامی پس از باز کردن کيف و نگاهی به عکس گذرنامه، کيف را به من برگرداند و من نفسی به راحتی کشيدم. ميشولک بنده خدا تازه با خبر شده بود که چه پيشامدی رخ داده و چه خطری از بيخ گوشمان گذشته! □ نوشته شده در ساعت 11:14 AM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, January 29, 2003
● اگر معنی دقيق کلمهای يا کاربرد درست آن را در يک زبان نمیدانيد آن کلمه را به کار نبريد!
..........................................................................................................................................يک جوان ايرانی پس از ماهها پیگيری، ويزای مهاجرت به کانادا میگيرد. بليط سفر میخرد و کشورش را با هزاران آرزو به سمت کانادا ترک میکند. در مسيرش به سوی کانادا بايد در يک کشور اروپايی هواپيمايش را عوض کند. همه کارها به خوبی پيش میرود. سوار هواپيمای ايرکانادا میشود. مهماندار کمکش میکند تا کيف دستیاش را در يک جای مطمئن قرار دهد. او نگران کيف دستیاش است. میخواهد سفارش کيف پر از وسايلش را به مهماندار بکند و بگويد مواظب باش که کيفم رو جايی بگذاری که به آن فشار نيايد و نترکد. انگليسیاش خيلی خوب نيست به جای واژهی Burst از واژهی Explode استفاده میکند. معنی جملهاش میشود: مواظب باش که کيفم منفجر نشود! اين جوان باعث اعلام وضعيت اضطراری در هواپيما و کلی تاخير در پرواز میشود! او ۲۶ روز را در کانادا در زندان سپری کرده است! برای گرفتن وکيل مجبور شده است همهی ۶۰۰۰ دلار پولی رو که برای گذران زندگی تا پيش از کار پيدا کردن با خودش آورده بود خرج کند. در آخر هم در دادگاه محکوم شده است. قاضی گفته که ايشان دانسته يا ندانسته باعث تاخير هواپيما و کلی زيان برای شرکت هواپيمايی و مسافران شده است. حالا نمیدانم آخر کارش به کجا میکشد. دلم خيلی برايش سوخت، مهاجرتش آغاز خيلی نامناسبی داشته است! اگر معنی دقيق کلمهای يا کاربرد درست آن را در يک زبان نمیدانيد آن کلمه را به کار نبريد! □ نوشته شده در ساعت 10:47 AM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, January 27, 2003 .......................................................................................................................................... Sunday, January 26, 2003
● قبل از اينکه بيام کانادا قرار بود توی چند ماه اول که هنوز سر کار نرفتهايم خيلی کارها بکنم. قرار بود نويسنده بشم. قرار بود نقاش شوم. قرار بود ورزشکار شوم. قرار بود انگليسی و فرانسه را مثل بلبل صحبت کنم. قرار بود تمام زبانهای برنامهنويسی روز را که هنوز نمیدانم ياد بگيرم. قرار بود کلی کتاب بخونم و کلی چيز ياد بگيرم. ولی...!
واقعا توی اين مدت من از قبل بهتر و کاملتر شدهام؟! □ نوشته شده در ساعت 9:02 AM توسط ميشولک نظر_
● چند روز پيش يکی از همکارام يک شکلات کيتکت را از توی کيفم دزديد! موقعی که برای استراحت رفتم و در کيفم را باز کردم ديدم بله، جا تره و کيتکت نيست. :( خيلی لجم گرفت. به يکی از همکارام که يک دختر چاق چينی است خيلی مشکوکم. چون عاشق شکلاته و درست روز قبلش به من گفته بود: چه خوب که تو هميشه توی کيفت شکلات داری! از اون روز ديگه هيچ چيز با ارزشی توی کيفم نمیگذارم. چون کسی که به خودش اجازه بده در کيف کسی را باز کنه و چيزی هر چند ناقابل را برداره ممکنه چيزهای با ارزشتری را هم برداره.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:56 AM توسط ميشولک نظر_ Friday, January 24, 2003
● پيش از اين گفته بودم که برای گذروندن دورهی CO-OP (دورهی کاريابی) اقدام کردهام و در امتحان ورودی زبان پذيرفته شدهام. اين هفته مرحلهی دوم يا مصاحبهی تخصصی بود. حدود صد و پنجاه نفر پذيرفتهشدگان مرحله پيشين اومده بودند که نزديک به چهل نفرشون متخصص کامپيوتر بودند (البته لازم به گفتن نيست که بنده هم کلی متخصص کامپيوترم! اصولا ما متخصصها!). دو نفر از مسوولان اون سازمان با بچههای رشته کامپيوتر مصاحبه میکردند. يکیشون اسمش سيمين بود يک خانم دوست داشتنی ايرانی و ديگری جو که کانادايی بود. اسم من تو ليست جو بود (اسم جو نمیدونم چرا منو ياد اون سگه مياندازه که نژادش شينلو بود!). اون روز تو دندهی خوبی بودم و اعتماد به نفس داشت از گوشام میزد بيرون! چند نفر پيشين که با جو مصاحبه کردند چينی و روس بودند و کارشان به درازا کشيد. من صداشونو خوب نمیشنيدم گويا نپذيرفتشان. نوبت من که شد و با اون لهجه انگليسی اسم من رو خوند، رفتم و نشستم روبروش. تا گفتگو آغاز شد رشتهی کلام رو ازش گرفتم و بلبلزبونی رو آغاز کردم! هنوز دو دقيقه نشده بود که با لبخند بالای برگهام نوشت OK و گفت شما برای اين دوره پذيرفته شديد! زود پا شدم رفتم بخش اداری و نامنويسی کردم. هنگام نامنويسی پنجاه دلار بیزبون ازمون گرفتند و رسيد هم دادند! پس از پذيرفته شدن در خوان دوم! با سيمين صحبت کردم و بنا بر اين شد که تو کلاس اون شرکت کنم. از چند روز ديگه کلاسمون آغاز میشه. موفق باشم!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:12 AM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, January 22, 2003
●
..........................................................................................................................................ديروز يک بستهی خيلی هيجانانگيز از ايران برامون رسيد. هر چيز هيجانانگيزی که فکرشو بکنيد توی اين بسته بود. لواشک، تخمه، بادوم هندی، بادوم زمينی، کشمش، کلاه، دستکش، لباس خواب، پيرهن، کتاب، عکس، تقويم سال ۸۲ و هزار چيز ديگه. امان از دست اين مامانا! حتی کلاه حمام، پنکيک و دستمال آشپزخانه هم از قلم نيافتاده بود. قربون همهشون برم که با چه دقت و وسواسی دونه دونهی اجزای اين بسته را انتخاب کرده بودند. دريافت بسته خيلی هيجانانگيزه. مهم نيست که توش چی باشه، مهم اينه که به آدم يادآوری میکنه که کسانی دوستش دارند و به فکرش هستند. :) □ نوشته شده در ساعت 9:13 PM توسط ميشولک نظر_ Tuesday, January 21, 2003 .......................................................................................................................................... Sunday, January 19, 2003
● ديروز توی ايستگاه مترو نوازنده دورهگردی را ديدم که ارگ مینواخت. اين زن کاپشن به تن داشت، شالگردن دور گردنش پيچيده بود و با دستکش ارگ مینواخت. اتفاقا قطعهای را استادانه مینواخت که من خيلی دوست دارم. از اينکه سکهای همراهم نبود که برايش بياندازم خجالت کشيدم. وقتی به من نگاه کرد فقط به او لبخند زدم. لبخندی پر از ناگفتهها و همدردی. چرا که من از سرزمينی میآيم که به موسيقی و موسيقیدان خيلی ظلم شده. شايد برای همين اين قدر نسبت به موسيقیدانان و نوازندگان حساسم. بی آنکه بشناسمشان با آنها احساس همدلی ناگفته میکنم. میخواستم به او بگويم شاد باش، میدانی سرزمينی هست که نوازندگان آن حتی در ايستگاه مترو هم جايی ندارند؟!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:11 AM توسط ميشولک نظر_ Friday, January 17, 2003
● چرا؟
..........................................................................................................................................چند سال پيش با دوستی که تازه از اقامت هفده ساله در اروپا به ايران برگشته بود برای خريد چند گلدان گل به يک گلفروشی در تهران رفته بوديم. صحبتها با صاحب مغازه به درازا کشيد و از هر دری سخن به ميان آمد. صاحب مغازه گفت که مهندس کشاورزی است. من به خودم گفتم: "هه! آره ارواح خالهات با اين قيافهی تصادفی و تيپ حتما مهندس کشاورزی هستی! مرتيکه واسهی من خالی میبنده!". در اين فکرها بودم که دوستم آهسته و با خنده گفت: "من چند مهندس کشاورزی میشناسم همهشون باحالند مثل اين آقاهه". از تفاوت ديدگاه خودم و دوستم خيلی جا خوردم. من چقدر بدبين و ديرباور بودم و او چقدر خوشبين و مثبت! يادم هست خيلی در اين مورد فکر کردم و دنبال ريشهی اين بدبينی و ناباوری و نگاه مشکوک گشتم. شايد ناملايماتی که ما ايرانیها در اين دو دهه کشيدهايم ما را دچار اين حالت کرده، شايد هم ريشه در فرهنگ ما دارد که فکر نمیکنم. به راستی چرا ما ايرانیها اينقدر ديرباور و مشکوک هستيم؟ دوستانی که در چند روز گذشته به وبلاگ نوشیوجوجههايش سر زدهاند آگاه هستند که از چه سخن میگويم. چرا پافشاری میکنيم تا ثابت کنيم نوشی راست نمیگويد و داستانهايش ساختگی است؟ چرا آسمان را به ريسمان میبافيم و حس کارآگاهیمان گل کرده؟ چرا میخواهيم مچگيری کنيم؟ گيرم همينطور باشد که میگوييم، خوب که چی؟ چه هدفی را دنبال میکنيم و به چی میخواهيم برسيم؟ چرا فکر میکنيم همه دروغ میگويند مگر اينکه خلافش ثابت شود؟ از خودمان بپرسيم چرا؟ □ نوشته شده در ساعت 8:29 AM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, January 15, 2003
● ديروز رفتم امتحان ورودی دورهی CO-OP دادم. اين دوره برای کسانيه که میخوان معرفی بشن به شرکتهای معتبر و در زمينهی تخصصی خودشون کار داوطلبانه انجام بدهند. کار داوطلبانه اينجا در فرهنگ مردم خيلی جا افتاده است. معمولا دورهی اين کار داوطلبانه سه ماهه و حسنش اينه که تو شرکتی که سه ماه رايگان کار بکنين شناخته ميشين. بسته به اينکه چه قابليتهايی داشته باشی و چطور در اين سه ماه کار کرده باشی احتمال زيادی داره که پس از سه ماه استخدامت کنند و با حقوق کارت رو ادامه بدی. دراين ميان شرکتهايی هستند که از اين امکان استفاده نادرست میکنند! اينجوری که داوطلب میگيرند و پس از چند ماه عذرشون رو میخوان و پس از اون يک سری داوطلب تازه و همين جور پيش ميرند! البته شرکتهای درست و حسابی از اين کارها نمیکنند. شايد پرسش پيش بياد که کار بیحقوق که ديگه امتحان و دفتر و دستک نمیخواد، هر جا بری بگی میخوام بیحقوق کار کنم از خداشونه. نه اين خبرا نيست! نخست اينکه اگر در يک شرکت مشغول به کار باشی حتی به صورت داوطلبانه و پيشامدی برات رخ بده اون شرکت مسووله و بايد همه هزينههای احتمالی رو پرداخت کنه. تازه شرکت ممکنه به هر کسی اعتماد نکنه. از طرفی اون شرکت نمیدونه که از نظر سواد در زمينهی تخصصی و زبان انگليسی در چه حدی هستيد و هر کسی رو نمیپذيره. وقتی از طرف سازمان مربوط (همونی که گفتم رفتم اونجا امتحان ورودی دادم) به شرکتی معرفی میشويد، مسووليت بيمهی پيشامدهای ناگهانی هم با سازمان معرفیکننده است و شرکت مسووليتی ندارد. در ضمن از نظر دانش رشتهی تخصصی و زبان هم تاييد شدهايد. خلاصه ديروز رفتم امتحان ورودی دادم. حدود ده درصد شرکت کنندگان در آزمون زبان پذيرفته شدند که خوشبختانه من هم جزوشون بودم. هفته ديگه بايد بريم مصاحبهی تخصصی در زمينهی رشتهی خودمون. از دو هفتهی ديگه کلاسهای اونايی که قبول شدند آغاز میشه. بعله دنگ و فنگ زياد داره! پنج هفته بايد کلاس بری تا با چگونگی دنبال کار گشتن و رزومه نوشتن و پيگيری کار و غيره آشنا بشيم. البته اينارو ديگه کم و بيش بلدم ولی جزو شرايط دوره است و کاريش نمیشه کرد. تازه پس از اين پنج هفته است که به شرکتها معرفی میشيم. تضمينی هم وجود نداره که اون شرکت پس از پايان دورهی کار داوطلبانه استخداممون کنه. کاملا بستگی به اون شرکت داره. بالاخره بايد کاری کرد. بيکار نمیتوان نشست!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:39 AM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, January 13, 2003
● روزهايی بود که روحی را میجستم تا با او درآميزم. حال عزيزی را در کنارم دارم. عزيزی که روحم، جسمم و هر آنچه دارم از آن اوست. من از آن اويم، او از آن من است.چشمانش برايم ترانهی صداقت میخوانند. من خود را به اين نوای دلنواز میسپارم. آغوشش ترانهی آرامش میخواند و لبهايش ترانه دوستی. کاش بتوانم برايش خوب باشم. کاش بتوانم با ترانههايش همسرايی کنم.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:04 AM توسط ميشولک نظر_ Saturday, January 11, 2003
● ديشب زن مش ماشااله بیدرد --- مـرغـای محـلـه رو خبـر کـرد
..........................................................................................................................................پاشـيـد براشـون يـه چنـگ چينـه --- گفت زود بخورين خروس نبينه وقـتی که چرا شـو پرسـيـدم من --- گفتش با خروس زری لجم من قصهی "خروس زری، پيرهن پری" شادروان احمد شاملو رو يادتون مياد؟ من که خيلی دوستش دارم. رفته بودم وبگردی، شب شده بود يه سر هم به مسکو زدم! يه مطلب داشت در مورد بزبزقندی. من رو ياد خروس زری انداخت! من که عاشق اين جور داستانها بودم و هستم! يه وقت نگين تو ديگه از گوش کردن به اين جور قصههات گذشته که سخت کلاهمون میره تو هم! آلبالوها که برسه من تازه چهارده سالم میشه! تازه شناسنامهام رو بزرگ گرفتن که زود برم سربازی بلکه مامانم اينا از دستم مدتی خلاص بشن! شايد بگيد بيچاره ميشولک چی میکشه از دست تو. ولی بايد به اطلاعتون برسونم که به اتفاق ايشون تا حالا چند دفعه نوار "خروس زری، پيرهن پری" رو گوش کرديم! تازه هردوتامون عاشق حسن و لوبيای سحرآميز و اون خانومحنای بامزه هم هستيم! چند وقت پيش اينجا رفته بوديم ديدن کارتون Spirit. توی سالن به جز پدر و مادرهايی که با بچههاشون اومده بودند ديدن اين کارتون، ما دو تا تنها آدمهای ظاهرا بزرگسال بوديم! روبــاهــه دمـش درازه --- حيـلـهچی و حـقـهبـازه تا چشم به هم بذاری --- میبينی که سر نـداری کـله پا شدی تو زندون --- نه دل داری نه سنگدون □ نوشته شده در ساعت 11:07 AM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, January 09, 2003
● مادر بزرگ خدا بيامرز يکی از دوستام میگفت:
..........................................................................................................................................خدا به من آنقدر عمر داد تا دو رويداد رو ببينم. يک بار به زور حجاب از سرم کشيدند. يک بار به زور حجاب به سرم کـردنـد. □ نوشته شده در ساعت 9:39 AM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, January 07, 2003
● يکی بود. يکی نبود. زير گنبد کبود يه شرکت کامپيوتری بود! توی اين شرکت گروهی کارمند کار میکردند. سيستم طراحی میکردند. برنامه مینوشتند. مستندات تهيه میکردند. يه دختره و يه پسره هم تو اين شرکت همکار بودند. اين دو تا با هم دوست بودند. نه فکر کنيد چون از جنس مخالفند با هم دوست بودند. به خاطر طرز فکرشون و عقايدشون که شبيه بود با هم دوست بودند. پسره دلتنگ بود و احساس خالیبودن میکرد. دختره قلبشو محکم فشرده بود و اجازهی تپيدن بهش نمیداد.
..........................................................................................................................................پسره از دختره خوشش ميومد چون از اين دخترهای آفتاب مهتاب نديده که وقتی با پسر صحبت میکنن به تته پته ميافتند نبود. از اين دخترهای پدرسوخته که ده تا پسرو مچل کردند و از امکاناتشون استفاده میکنند هم نبود. دختری بود هنرمند و روشنفکر که تو کلهی کوچيکش يه عالمه افکار گندهی گنده داشت! دختره از پسره خوشش ميومد چون از اين پسرهای هيز و دله نبود که از يه دختر فقط برجستگیهای تنشو ببينه. از اين پسرهای دخترنديده و نديد بديد هم نبود. دختره خوشش ميومد که میديد پسره دوستاشو بر اساس طرز فکرشون انتخاب میکنه و نه جنسيتشون. پسری بود با برنامه و با پشتکار که زير پشم و پيلیهاش قلبی از طلا داشت! يه مدت که با هم دوست بودند يه روز يکیشون به اون يکی گفت: ميو! اون يکی اولش يه خورده درنگ کرد. آخه میدونين اونا از کسايی نبودند که الکی بگن ميو. وقتی خوب با خودش خلوت کرد و به قلبش مراجعه کرد ديد آره ميو! خلاصه از اون موقع اين دختر و پسر با هم ميو. روز به روز هم بيشتر ميو. اونا اونقدر نقاط مشترک دارند که باور نکردنی به نظر مياد. هر دوتاشون هم نقشههای قشنگی برای آينده دارند. هر دوتاشون از اکنون نهايت لذت را میبرند و خوش هستند و البته چشم به آينده بهتر هم دارند. راستی چه خوبه که آدما در جاده زندگی يک همسفر مناسب داشته باشند. □ نوشته شده در ساعت 8:35 AM توسط خنگ خدا نظر_ Saturday, January 04, 2003
● وجود دوستان واقعا برای ما موهبت بزرگی است. وقتی نمیبينيشون يادت میره که چقدر بودنشون مهمه. ولی وقتی دور هم جمع میشيم تازه قدر لحظات خوب با هم بودن رو میفهميم. دو سه روز در کنار دوستان بودن خيلی خوب و به ياد ماندنی بود و خستگی کار و تنهايی را برطرف کرد.
□ نوشته شده در ساعت 10:10 PM توسط ميشولک نظر_
● شب سال نو با گروهی از دوستان رفتيم مرکز شهر. هزاران نفر آنجا جمع شده بودند. يک سن بزرگ درست کرده بودند و کنسرت بود. دو تا صفحه تصوير بزرگ هم گذاشته بودند که سن را نشان میداد تا مردمی که مثل ما عقبتر بودند هم بتوانند سن را ببينند. هر از گاهی هم صفحهی تصوير نشان میداد که چند دقيقه تا تحويل سال مانده. وقتی به ده ثانيه رسيد همهی مردم با صدای بلند شروع کردند به شمارش معکوس. وقتی سال تحويل شد يک کم آتيشبازی کردند. مردم همديگه رو بوسيدند و هورا کشيدند! يک نفر پشت ما يک بطری شامپاين باز کرد که پاشيد به ما و خيس خالی شديم! مراسم خيلی خوب و قشنگ بود ولی من که از سر کار آمده بودم و هشت ساعت سر پا بودم خيلی خسته شدم. ديگه آخر سر نمیتونستم رو پام بايستم و زانو درد گرفته بودم. البته ارزششو داشت. وقتی برنامه تموم شد مردم ريختند تو خيابون به سمت مترو. مترو اونقدر شلوغ بود که ما نتونستيم تو ايستگاه اول سوار شويم و تصميم گرفتيم يک ايستگاه پياده برويم تا خلوتتر شود. توی خيابون هم ماشينها بوق میزدند و شادی میکردند، درست مثل چهارشنبهسوری خودمون. يک دسته هم میرقصيدند و آواز میخوندند. يک گروه پاکستانی هم حدود پنجاه نفر همه با هم شعار میدادند "پاکستان، پاکستان، طالبان، اسامهبنلادن!" من که خيلی ازشون ترسيدم. همهشون هم خيلی جوون بودند. نمیدونم برای جلب توجه و سر کار گذاشتن مردم اين کارو میکردند يا واقعا يک چيزیشون میشد! يک سری پليس هم سوار بر اسب تو خيابون راه میرفتند. با مزه اين بود که اسبهای پليس پشتشون چراغ چشمکزن قرمز داشتند!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:04 PM توسط ميشولک نظر_ Friday, January 03, 2003
● به سلامتی دوباره بيکار شدم! آره کارم فصلی بود و وقتی خريدهای شب سال نو و شلوغیهای مربوط به آخر سال تموم شد کار ما هم به آخر رسيد! البته به کل اين شعبه Battery Plus تعطيل شد. مرکز خريدی که اين شعبه توش بود داره بازسازی میشه و ظاهرا هزينه زيادی بابت سهم هر مغازه خواستهاند که مسوولان شرکت زير بار نرفتهاند.
..........................................................................................................................................اينجا همين جوريه و هيچ کس امنيت شغلی نداره! حالا کار من که چيز مهمی نبود ولی تو کارهای درست و حسابی هم هر لحظه امکان داره بگن بایبای! يکی از دوستام تو يک شرکت کامپيوتری داره کار میکنه. چند ماه پيش شرکتشون عذر ده درصد کارمندان رو خواسته بود. روش برکناری کارمندان اين بوده که تماس تلفنی شرکت با بيرون را قطع کرده بودند و گفته بودند همه منتظر باشند ما به ترتيب به کسايی که قراره برکنار بشن تلفن میکنيم بيان کارگزينی برای تسويه حساب! خلاصه هر کس تلفنش زنگ میزده بيچاره رنگش میپريده. پس از تسويه حساب هم کارت تردد کارمند سابق رو میگرفتند و دو نفر تا دم در بدرقهاش میکردند! آدم ياد فيلم زنگها ميافته! به هر حال من فعلا خونهنشين شدم. باز جای شکرش باقيه که ميشولک هنوز کارشو داره. □ نوشته شده در ساعت 2:23 PM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, January 01, 2003
● لحظهی تحويل سال نوی ميلادی در ميدانی در مرکز شهر تورنتو
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:00 PM توسط خنگ خدا نظر_ |
:وبلاگهايی که میخوانيم
|