Wednesday, May 30, 2007
● وقتی ۱۲ ساله بودم يک همکلاسی داشتم که خيلی دوستش داشتم. نمیدانم چرا خيلی برايم پر رنگ بود. هر روز توی مدرسه از ديدنش ذوق میکردم. نمیدونم اعتماد به نفس زيادش بود يا صورت همیشه خندانش که منو شيفتهی خودش کرده بود. اين دخترک يک دوست خيلی صميمی داشت که هميشه و تمام زنگ تفريحها با او بود. بنابراين او مرا هميشه دوست درجهی ۲ خودش حساب میکرد. با من دوست بود ولی يار شفيق و جون جونیاش اون يکی ديگه بود. کلاس دوم راهنمايی او با معدل ۲۰ شاگرد اول کلاس بود و من با معدل ۱۹,۹۵ شاگرد دوم کلاس. خلاصه دبيرستان هم توی يک مدرسه بوديم. او رفت رشتهی تجربی و من رفتم رشتهی رياضی. از سال دوم دبيرستان به بعد من ديگه شاگرد ممتاز نبودم. من میخواستم همه کار بکنم، اسکی برم، ميهمانی برم، کوه برم... خلاصه ديگه اونقدر که بايد و شايد درس نمیخواندم. همون موقعها بود که اين دوست پر رنگ من بی اينکه من دليلشو بودنم با من قطع رابطه کرد. هيچوقت نفهميدم چرا. شايد چون من ديگه شاگرد ممتاز نبودم. شايدم به اين خاطر که او اهل نماز و روزه و اينجور حرفها بود ولی من در ميهمانیهای مختلط شرکت میکردم و زياد اهل اينجور چیزا نبودم. خلاصه خيلی غصه خوردم چون خيلی برايم عزيز بود. بالاخره او رفت دانشگاه رشتهی دندانپزشکی خوند و من رشتهی کامپيوتر خوندم.
..........................................................................................................................................سالها بعد، پس از فارغالتحصيلی از دانشگاه، يک روز به من زنگ زد. خيلی شاد شدم. هميشه ته دلم يک کم دلگير بودم از اينکه از دست دادمش. میخواست بداند آيا خالهی من که دندانپزشک است حاضر است او را برای دستياری بپذيرد يا نه. به خاله زنگ زدم. خاله گفت که نیازی به دستيار ندارد. به او خبر دادم. مسلما ناراحت شد. کلا غمگين و افسرده بود. من اون موقع در اوج خوشی بودم. درسم تمام شده بود. توی يک شرکت کار خوب داشتم و تازه با خنگ خدا آشنا شده بودم. تلاش کردم به او روحيه بدم و از خوبیهای دنيا براش گفتم. همين شد که دوباره باعث قطع رابطه شدم! فهميدم که آدم غمگين و افسرده از شادی و خوشی ديگران شاد نمیشود. من تنها تلاش کردم به او انرژی مثبت بدم ولی گويا برعکس ناراحتش کردم. احتمالا پيش خودش فکر کرده من که در تمام دوران دبيرستان از اين دختر بالاتر و پرتلاشتر بودم چرا نبايد به اندازهی او شاد باشم! خلاصه قضيه تمام شد. الان بيش از ۶ سال از آخرين گفتگوی ما میگذرد. نمیدانم چرا چندی پيش خوابشو ديدم. عجيبه کسی که تو زندگی من هيچ نقشی نداره و من اصلا راجع بهش فکر نمیکنم هنوز هم خاطرهاش در ناخودآگاه من آنقدر پر رنگه. توی خوابم مريض و غمگين بود. من هم هنگامی که بيدار شدم غمگين بودم. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم. ببينم چیکار میکنه. آيا خوشبخت و خوشحاله، ولی ديدم فکر خندهداری است و منصرف شدم. فکر کنم هنوز هم ته دلم از اينکه بی دليل دوستيمونو پايان داد دلخورم. به نظر من خيلی نامرديه که آدم کسی رو بی دليل مشخص و بی آنکه خودش بدونه از توی ليست دوستاش خط بزنه. □ نوشته شده در ساعت 3:07 PM توسط ميشولک نظر_ Saturday, May 26, 2007
● در سالهای گذشته در پی پسروی در همهی زمينههای زندگی در کشور گل و گلابمان ایران در زمينهی زبان نيز بسياری از واژههای عربی جای واژههای فارسی را گرفتهاند. سالهای سال در زبان فارسی برای ساختمانهای بلند مرتبه واژهی آسمانخراش بکار برده میشد. در زبانهای ديگر نيز همانند اين واژه بکار برده میشود از جمله "Skyscraper" در زبان انگليسی يا "Gratte-ciel" در زبان فرانسه. مدتی است در تارنماها و نوشتههای فارسی میبينم که واژهی عربی "برج" را بکار میبرند و واژهی زيبا و گويای آسمانخراش فراموش شده است.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:00 AM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, May 15, 2007 .......................................................................................................................................... Tuesday, May 01, 2007
● نکتههای مهاجرت
..........................................................................................................................................ادارهی مهاجرت کانادا کلاسهايی را ترتيب داده برای مهاجران، که در اين کلاسها نکتههای سودمندی را برای مهاجران توضيح میدهند. يادمه چند روز پيش از مهاجرتمان در يکی از اين کلاسها شرکت کرديم. خانمی که کنار من نشسته بود ازم پرسيد "ازدواج کردهای؟". گفتم آره و خنگ خدا را نشانش دادم. گفت "آفرین! خیلی کار خوبی کردی که پیش از مهاجرت شوهر کردی، آخه تو کانادا شوهر قحطه!". گفت "من دو تا دختر عمو دارم تو کانادا مثل ماه، که ترشيدهاند!" من که خندهام گرفته بود چيزی نگفتم. حالا دوستان مجردم در کانادا میگويند که حق با خانمه بوده! نتيجهی اخلاقی برای خانمها: اگر میخواهيد به کانادا مهاجرت کنيد نخست ازدواج کنيد :) □ نوشته شده در ساعت 2:25 PM توسط ميشولک نظر_
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|