Thursday, February 08, 2007
● مهسای گرامی مرا به بازی شب يلدا دعوت کرده است. اين هم اعترافات من که کسی نبايد بداند:
..........................................................................................................................................۱- خواهر بزرگم سه سال از من بزرگتر است. وقتی بچه بوديم خيلی منو سر کار میگذاشت. وقتی ۴-۳ ساله بودم توی اتاقمان يک کمد لباس فلزی داشتيم که ۲ تا در داشت. يک قسمت مخصوص لباسهای من بود و قسمت ديگر مربوط به لباسهای خواهرم. خواهرم هميشه ادعا میکرد که در بخش مربوط به او يک کمد کوچک مخفی جاسازی شده و او میتواند خيلی چيزها را آنجا از دست من پنهان کند. او هميشه در بخش خودش را قفل میکرد و من هميشه کنجکاو بودم که اين کمد کوچولو را کشف کنم. تا اينکه يک روز که او مدرسه بود مادرم شروع به مرتب کردن کمد لباس کرد. من هم که در باز کمد را ديدم فرصت را غنيمت شمردم و کمد را وجب به وجب گشتم. هيچ اثری از کمد مخفی نبود. نفس راحتی کشيدم! يک بار هم يک فلفل سبز بزرگ را آورد و داد به من و گفت اين خيار کوچولو است، بخورش. من گفتم اين خيار نيست و فلفل است. او اصرار کرد که اين خيار کوچولو است. يک نوع خاصی از خيار است که شبيه فلفل است ولی در اصل خيار است و اصلا هم تند نيست. خلاصه از او اصرار و از من انکار تا بالاخره قانع شدم و خيار کوچولو را خوردم. چشمتان روز بد نبيند. خيار کوچولو خوردن همان و سوختن همان! ۲- فکر میکنم ۵-۴ ساله بودم که مادرم صبحها که سر کار میرفت مرا میگذاشت پيش مادر جون (مادربزرگم). پسر خالهام علی که هم سن و سال من بود نيز هر روز صبح ميامد خانه مادر جون. او پسر آرامی بود. ما تا بعد از ظهر مسالمتآميز با هم بازی میکرديم. آنوقتها فکر میکردم بزرگ که بشوم با علی عروسی میکنم. مادر جون بدون اينکه از اين فکر من آگاه باشد میگفت: بزرگ که شدی با آرمين (پسر خالهی ديگرم) عروسی کن چون پسر باهوشی است. ولی من نمیخواستم با آرمين عروسی کنم چون آرمين خيلی شيطون بود و دست و پای عروسکها را میکند و بازیها را به هم میزد. تا کلاس اول دبستان به عشقم وفادار بودم. وقتی عکس علی به عنوان شاگرد ممتاز توی کيهان بچهها چاپ شد، عکس را از مجله بريدم و يک جا قايم کردم که وقتی بزرگ شديم و عروسی کرديم به او نشان بدهم و بگويم که از بچگی از او خوشم ميامده. :) ۳- شانزده ساله بودم که برای نخستين بار جدا عاشق شدم. گروهی دختر و پسر نوجوان بوديم که با هم دوست بوديم. البته هيچکدام در اين جمع دوست دختر و دوست پسر نبوديم. چند تا دوست خوب معمولی بوديم که با هم کوه میرفتيم، مهمانی میگرفتيم و پارک و سينما میرفتيم. هميشه ارتباطمان در جمع بود و به ندرت پيش میآمد که حتی دو نفر تلفنی با هم صحبت کنند. در اين گروه پسری بود که خيلی دوستش داشتم. آنوقتها به نظرم يک جنتلمن واقعی بود. يادمه يکبار پسر دايیام اصرار شديد کرد که بريم اسکی. او اسکیاش خوب بود ولی من تا آن موقع اسکی نکرده بودم. خلاصه رفتيم ديزين. پسر دايی اول شروع کرد به من مبتدی اسکی ياد بدهد ولی بعد که ديد داره وقتش پايين کوه تلف میشه و حيفه يک روز اسکی را از دست بده منو همون پايين کوه رها کرد و رفت قله دنبال اسکی خودش. موقع برگشتن من پاهايم به خاطر وسايل کرايهای نامناسب تاول زده بود و به سختی میتوانستم راه بروم. پسر دايی تا آخرين لحظه پيدايش نشد ولی پسر جنتلمن به دادم رسيد و کمکم کرد تا وسايلم را تا دم ماشين ببرم. به جرات میگويم که عشقم به او پاک و معصومانه و کودکانه بود. وقتی پدرش فوت شد خيلی برايش غصه خوردم. يادمه تا صبح نخوابيدم. فرداش امتحان تاريخ ثلث دوم داشتيم. از درس تاريخ متنفر بودم. يادمه ثلث اول هم نمرهی چندان خوبی نگرفته بودم. آنشب چون نمیتوانستم بخوابم از زور ناچاری کتاب تاريخ را باز کردم و شروع به خواندن کردم. آن ثلث در درس تاريخ نمرهی ۲۰ گرفتم. البته او هرگز نفهميد که من به خاطر او اين همه غصه خوردم و تمام شب را نخوابيدم. نمیدانم غرور بود يا خجالت يا بیتجربگی که باعث شده بود من عشقم را از او و از همه پنهان کنم. با اون خيلی معمولی مثل يک دوست خوب رفتار میکردم. عشوه و نخ دادن و از اين جور چيزها اصلا در کار نبود (شايد هم بلد نبودم). در هر صورت فکر میکردم که نبايد به او بگويم که دوستش دارم و بگذارم او خودش به اين نتيجه برسد که ما به درد هم میخوريم. البته بگويم که او هيجوقت به اين نتيجه نرسيد! :) فکر میکردم اگر به او بگويم که عاشقش هستم حق انتخاب و آزادی او را ضايع کردهام! مدتی بعد که صميمیتر شديم فهميدم که او عاشق دختر ديگری است و دخترک به او محل نمیگذارد. البته دخترک از آنها بود که با دست پس میزد و با پا پيش میکشيد. پسرک گاهی پيش من درد دل میکرد و من سعی میکردم سنگ صبورش باشم و مواظب بودم که اون چيزی از عشق من نفهمد. با عقل کوچک خودم راهنمايیاش میکردم و با خودم میگفتم که بايد با شادی او شاد باشم. خلاصه اينکه بزرگتر که شديم بينمان خيلی فاصله افتاد. يعنی هر کدام افتاديم توی مسيری جداگانه. ديگر زياد به هم شبيه نبوديم و دوستانمان هم يک دنيا با هم فرق داشتند. خيلی زود فهميدم که اصلا به درد هم نمیخوريم ولی همچنان راز عشق کودکانهام را پنهان نگاه داشتم. ۱۳-۱۲ سال بعد او با همان دخترک که عاشقش بود ازدواج کرد. ۴- باز هم ماجرای عاشقانه! اين مربوط میشود به خنگ خدای خودم که واقعا خنگ بود. يادمه همکار بوديم. از خنگ خدا خوشم ميامد و رفتار او هم با من دوستانه بود. پس از يک روز سخت کاری به من پيشنهاد داد که برويم کافیشاپ برج سفيد که چند قدمی با شرکتمان فاصله داشت چيزی بخوريم. من هم قبول کردم. هوا تاريک شده بود و از آن بالا تهران بسيار زيبا بود. اوقات دلپذيری را کنار هم گذرانديم. خنگ خدا از آن بالا خانهشان را به من نشان داد و ما از اون بالا برای ماريا (مامانش) مثلا دست تکان داديم. خنگ خدا گفت: اين چراغها را که از اين بالا میبينی خونهی آدمهاست، يکی داره تلويزيون نگاه میکنه، يکی داره غذا میخوره، خلاصه هر کسی مشغول کاريه. بعد گفت: تو دلت میخواست الان کجا بودی؟ من هم که ديگر يک دختر ۱۶ ساله نبودم که بخواهم احساسم را پنهان کنم گفتم: همين جا (منظورم بود همين جا کنار تو). بعدها فهميدم که خنگ خدا نه تنها نکتهی حرف منو نفهميده بلکه فکر کرده که اين دختره چقدر از اين کافیشاپ خوشش اومده! :) ۵- من آدم ترسويی هستم ولی از اينکه ترسو باشم متنفرم. برای همين هميشه در حال مبارزه با ترسهايم هستم. تلاش میکنم کارهايی را انجام دهم که فقط شجاعها ممکن است انجام دهند و بدين وسيله سعی میکنم به ترسهايم غلبه کنم. □ نوشته شده در ساعت 5:29 PM توسط ميشولک نظر_
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|