Tuesday, August 23, 2005
● مامان و بابای من اومدن پیش ما و یک ماه میمونن. کلی ذوق کردهایم و من از خوشحالی دارم رو ابرها راه میرم!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:29 PM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, August 15, 2005
● چند روز پيش همراه چند تا از دوستان رفتيم به يک رستوران لهستانی. يک رستوران دنج و بسيار قشنگ. تزيينات کوچک و قشنگ تمام در و ديوار را پوشانده بود و يک فضای خانگی و دلنشين ايجاد کرده بود. يک پيانوی قديمی گوشه سالن بود که همه ما را ياد رستوران کانديد توی سريال ارتش سری انداخته بود. پيرمردی که ظاهرا صاحب رستوران بود پيانو میزد. خانومی که به نظر میرسيد همسرش باشد، وقتی از پذيرايی و سرو غذا فارغ میشد، با ويولون او را همراهی میکرد. اين خانوم ظاهر تيپيک لهستانیها را داشت. صورت گرد و تپل، سرخ و سفيد، با چشمهای روشن. ناگهان خانومه با ويولونش اومد جلوی ميز ما که حدودا ۱۰ نفری بوديم و به زبان فارسی اما با لهجه شديد خارجی پرسيد: غذا خوب بود؟
..........................................................................................................................................ما که همه چشمهايمان گرد شده بود باور نکرديم که خانومه فارسی بلده و فکر کرديم که چند کلمهای از مشتریهايش ياد گرفته، به انگلیسی جواب دادیم . خانومه با خنده گفت: راست میگين؟ جدی میگين؟ ما باز هم چشمهايمان گردتر شده بود. او هم برای اینکه حسابی همه ما را شگفت زده کند، شروع کرد به نواختن آهنگ تولدت مبارک. ما هم ذوق زده باهاش دست زديم. سپس به فارسی از ما پرسيد که از تهران آمدهايم يا نه و... وقتی ازش پرسيديم که فارسی از کجا ياد گرفته، فقط با شيطنت گفت: من يک شيطونم! اينهم از عجايب روزگار! فقط اميدوارم حرفهای ما را وقتی به هم میگفتيم که آيا ويولون درست کوک نيست يا خودش، نشنيده باشه! :) □ نوشته شده در ساعت 11:07 AM توسط ميشولک نظر_
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|