Thursday, February 26, 2004
● اين روزها سرگرم انجام يکی از سختترين کارهای ممکن هستيم. دارم دربارهی اسبابکشی حرف میزنم. راستی راستی که کار سختيه. تازه باز خوبه که تو همين ساختمون خودمون داريم آپارتمان عوض میکنيم. آپارتمان تازهای که اجاره کردهايم بزرگتر و قشنگتره ولی چشمانداز آپارتمان پيشين رو نداره. آخه از طبقهی بيست و پنجم داريم ميريم به طبقهی چهارم. تا آخر هفته همهی وسايل رو خواهيم برد. الان من در استراحت بين دو نيمه اومدم چند خط بنويسم!
..........................................................................................................................................راستی صبحت اسبابکشی شد چيز بامزهای يادم افتاد. يکی از دوستان ما يک همکار افغانی داره که با لهجهی شيرين ويژهی خودشون فارسی حرف میزنه. این دوست ما میگفت يک روز همکار افغانیاش دير اومد سر کار و خسته هم به نظر میرسيد. وقتی ازش دليل خسته بودنش را پرسيدم گفت که شب پيش تا پاسی از شب گذشته با خانمش مشغول جاکشی بوده! تازه وقتی توضيح بيشتر داده اين دوست شگفتزدهی ما متوجه شده که منظور همکار افغانیاش همان اسبابکشی است! □ نوشته شده در ساعت 5:42 PM توسط خنگ خدا نظر_ Saturday, February 21, 2004
● جز دوران پر شور و شر هفده، هجده سالگی احساسات وطنپرستانه و ناسيوناليستی را در خودم به ياد نمیآورم. آن زمان که آرمانگرا بودم و تصور وطنی ايدهآل را در ذهن میپروراندم. بعدها که بزرگتر شدم و ديدم که آرمانشهر زاييده ذهنم در چارچوب مرزهای وطن دستيافتنی نيست کمکم از آن احساسات فاصله گرفتم. مرزهای تعريف شده برايم مفهوم گذشته را از دست داد و آرمانهايم را در مفاهيمی مستقل از مرزها جستجو کردم. پس از مهاجرت هر کدام از دوستان از من میپرسيدند که آيا دلت برای وطنت تنگ شده میگفتم برای عزيزانم بله، خيلی زياد. اما نه برای خيابانهای پردود و شلوغ تهران. با تمام اينها شگفتزدهام چرا وقتی هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست، اشک از چشمانم جاری شد. خيابانهای تهران خاکستری، همان که دوستش نداشتم چقدر برايم خاطرهانگيز بود. چه نوستالژی لذتبخشی. وجب به وجب خاطره. چقدر همه چيز برايم مفهوم داشت. خيابان بيژن، کلاس نقاشی، گذر مرداد، بازار، کوچه مروی، بازارچه گلستان شهرک غرب، پلاک ۴۰۹، حياط خانه قديمیمان همان که تا پاسی از شب بيدار میمانديم، با دوستان گپ میزديم و به ستارههای آسمان نگاه میکرديم. بچهها همه بزرگ شدهاند. کوچولويی که به من به جای سبزه میگفت سبزپوست به زودی از دانشگاه فارغالتحصيل میشود. خيلیها رفتهاند ولی خاطرهشان همه جا حک شده. کوههای البرز سرکشيده به آسمان. چه خوب بود آن شب که در پناهگاه شيرپلا خوابيديم و صبح پياده قله توچال را فتح کرديم. اشک در چشمانم حلقهزده. به راستی مثل اينکه من اين تهران شلوغ و کثيف را دوست دارم. درست مانند عاشقهايی که ناگهان متوجه احساس قلبی خود میشوند. صدای گرم بابا با موسيقی توی ماشين درآميخته. دوباره آغوش گرم مادر را يافتهام. چه آرامشی. توی ترافيک ايستادهايم. يک موتوری به ماشين میکوبد و پيش از اينکه فرصت عکسالعمل به ما بدهد ناسزاهايش را نثارمان میکند. راهش را میکشد و با گستاخی میرود. برای يک لحظه سير خاطرات متوقف میشوند و به زمان حال میآيم. خندهام میگيرد! تهران هيچ عوض نشده. با اين حال دوستش دارم.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:40 AM توسط ميشولک نظر_ Thursday, February 19, 2004
● ما به خانه برگشتيم. جای همگی خالی ايران خيلی خوش گذشت. يک ماه همچون برق و باد گذشت. با کلی خاطرهی قشنگ و البته کلی اضافه وزن به خانه برگشتيم!
..........................................................................................................................................ايران که بوديم حيف میدونستيم که وقتمونو پای کامپيوتر بگذرونيم. به جز چک کردن ايميل کار زيادی با کامپيوتر نکرديم. به همين دليل تو وبلاگمون هم مطلب تازه فرصت نشد که بنويسيم. هوای تهران عالی بود و حسابی استفاده کرديم. باورتون میشه که هوا به مثبت نوزده درجه میرسيد؟ (البته تو خود تهران هم همه تعجب کرده بودند و گفته شد که در پنجاه سال گذشته چنین بهمن ماه گرمی بیسابقه بوده است). پيادهروی و پارک زياد رفتيم. خانوادههامون به ويژه مامانها به نظر میرسيد مسابقه پذيرايی از ما گذاشتهاند! خلاصه بسيار خوش گذشت و شارژ و سرحال برگشتيم که دنبال کار بگرديم و زود زود يک کار خوب پيدا کنيم! □ نوشته شده در ساعت 8:21 AM توسط خنگ خدا نظر_
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|