Sunday, August 31, 2003
● امروز با چند تا از دوستامون رفتيم يه پارک جنگلی به نام Darlington که حدود پنجاه کيلومتر با تورنتو فاصله داره و نزديک شهر Oshawa است. خيلی پارک زيبايی بود در کنار درياچهی اونتاریو که منظرههای خيرهکنندهای داشت. زود بساط منقل و کباب رو راه انداختيم و حالا باد نزن کی باد بزن! مانند هر جای ديگهای در کانادا اينجا هم مردمی از هر مليت و نژاد رو میديدی که در حال تفريح و شادی هستند بی آنکه اين تفاوت فرهنگی مشکلی بين مردم ايجاد کند. چند نفر اونجا داشتند ماهيگيری میکردند. یکیشون يک ماهی بسيار بزرگ که فکر میکنم طولش به نيم متر میرسيد را به قلاب انداخت. پس از کلی کلنجار رفتن وقتی در آخرين لحظه میخواست ماهی را از آب بيرون بکشد به دليل سنگينی زياد ماهی و نداشتن ابزار مناسب، ماهی از دستش ليز خورد و در حالی که نيمی از ماهی هم از آب بيرون آمده بود در آخر به آب افتاد و فرار کرد! نمیدانستم برای ماهيگیر ناراحت باشم يا برای ماهی خوشحال!
..........................................................................................................................................ما نمیخواستيم شب را آنجا بمانيم اما خيلیها بودند که با خودشان کاروان يا چادر آورده بودند و آخر هفته را آنجا میگذراندند (اين هفته به مناسبت روز کارگر دوشنبه تعطیل است و آخر هفتهی طولانی داريم). خلاصه شب وقتی به خونه میگشتيم کلی خسته شده بوديم، سرتاپايمان بوی دود میداد و تا خرخره هم غذا خورده بوديم. □ نوشته شده در ساعت 8:04 PM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, August 25, 2003
● هفتهی پيش يک رستوران افغانی کشف کرديم. غذاهای خيلی خوبی داره و قيمتش هم مناسبه. تفاوت نام غذاها برامون جالب بود. به کباب کوبيده ميگن "کوفته کباب". به کباب چنجه ميگن "تيکه کباب". به کباب شيشليک هم ميگن "چوپان کباب". گوشت کبابهاش هم گوشت گوسفنده که ما اينجا کم میخوريم و وقتی میخوريم بهمون مزه ميده (اينجا بيشتر ما گوشت گوساله و مرغ مصرف میکنيم). ديروز که تعطيلی آخر هفته بود ظهر دوباره هوس اونجا رو کرديم و با ميشولک دوچرخههامون رو سوار شديم و رفتيم اون رستوران. اسم رستورانش "باميان کباب" است. نکتهی جالب در مورد رستورانهای اينجا اينه که برخلاف ايران که ساعت پذیرايی برای ناهار و شام است و خيلی جاها عصر رستوران غذا سرو نمیکنه، اينجا رستورانها یکسره باز هستند. مثلا اين رستوران افغانی که گفتم طول هفته از ساعت ده صبح تا ده شب باز و آماده پذيرايی است.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:24 PM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, August 17, 2003
● وقتی به علت مشکل فنی برق رفت، ما ايرانیها خيلی تعجب نکرديم. ولی اين کانادايیها که به اين چيزها عادت ندارند میگفتند که حتما يک حرکت تروريستيه!
..........................................................................................................................................خداييش قطع برق در اينجا از ايران بدتره چون زندگی اينجا بيشتر به برق وابسته است. وقتی برق ميره همه چيز مختل میشه. نه آب هست، نه میشه غذا پخت چون اجاقها برقیاند، نه مترو کار میکنه که وسيلهی اصلی رفت و آمده و نه کارتهای بانکی و اعتباری که وسيلهی اصلی خريده. خلاصه حسابی زندگی عادی مختل میشه. جاتون خالی پريروز بيست و پنج طبقه را از راه پله اومديم بالا! □ نوشته شده در ساعت 10:57 PM توسط ميشولک نظر_ Friday, August 15, 2003
● دوستی به نام بهزاد دارم که اينجا نامش تبديل به "بن" شده و دوست ديگرم نهال را سر کار "نلی" صدا میکنند. يک ايرانی میشناسم که نامش "آلکس" شده و نمیدانم نام واقعیاش چيست. يک متخصص کامپيوتر میشناسم که نامش حسن است ولی تبديل به "هريس" شده و يکی ديگر به نام جاويد که اکنون همه همکارانش او را به نام "جی" میشناسند. يک خانمی هست که کار مشاور املاک میکند و نامش از شهره تبديل به "شارون" شده است. مشاور املاک ديگری که فرهاد بوده ولی حالا "فرد" شده است.
..........................................................................................................................................اگر با آنها دوست نزديک باشی و در اين باره بپرسی میگويند که خيلی سخت است نام ايرانیات را در جامعهی اينجا به کار ببری زيرا که اينها نمیتوانند آن را تلفظ کنند. دايم بايد در حال هجیکردن و تکرارکردن نامت باشی. دوستم سامان میگويد که پيش میآيد برای کسی پیغام میگذارم و آخرش اسمم را میگويم ولی طرف خيال میکند گفتهام Someone! چارهاش را در اين ديده که نامش را به "سام" خلاصه کند. ما که نام ايرانیمان را به کار میبريم. خوشبختانه تلفظ نام هر دوی ما نيز ساده است. □ نوشته شده در ساعت 11:58 AM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, August 10, 2003
● ميشولک در مورد اينکه سر کار داوطلبانهی پيشين با ماشين جفری يکی از همکارام میرفتم و بهش بابت اين کار پول میدادم نوشته است. بايد اضافه کنم که من خودم از آن توافقی که کرده بودم خيلی راضی بودم. دو سه روز نخست من خودم به سر کار رفتم و برگشتم. نزديک به یک ساعت و نيم طول میکشيد که از خونه به شرکت برسم و برگشتن نیز همين حدود زمان میبرد و روزی هشت دلار هم پول بليط میدادم. پس از توافق با همکار چينیام جفری، زمان رفت يا برگشت به حدود چهل و پنج دقيقه کاهش پيدا کرد و هزينه رفت و آمدم هم به پنج دلار کاهش يافت. به گفتهی دوستان کانادايی اين يک مورد برنده-برنده بود!
..........................................................................................................................................توی اون شرکتی که کار داوطلبانه میکردم پنج نفر بوديم که در بخش کامپيوتر کار میکرديم و با هم جور بوديم. هر کدام از يک کشور آمده بوديم و زبان انگليسیمان هم در يک حدود بود. جفری چينی (البته نام اصلیاش اين نبود ولی به دليل مشکل بودن نامش برای خود نام انگليسی انتخاب کرده بود)، آناتولی روس، سنات سريلانکايی، يان رومانيايی و من ايرانی که يک ساعت ناهار را با هم بوديم و همچنين همگی سوار ماشين جفری میشديم. به جز جفری همگی در حال انجام کار داوطلبانه بوديم و وضعيت يکديگر را بهتر درک میکرديم. هميشه سر ناهار در بارهی کشورهایمان و تفاوتهای فرهنگی گفتگو میکرديم. يادمه يکبار در مورد اختراعات مهم چينیها صحبت میکرديم و من خواستم از باروت نام ببرم ولی نمیدانستم نام انگليسیاش چيست. از ديگر دوستان هم پرسيدم و معلوم شد که همگی میدانيم که در بارهی چی داريم گفتگو میکنيم ولی هيچکدام نام انگليسیاش را نمیدانستيم! آنشب با کمک فرهنگ لغت بود که من دانستم کلمهی انگليسی برای باروت Gunpowder است. وقتی من کار پيدا کردم دوستانم هم خيلی شاد شدند و به من تبريک گفتند. اميدوارم که همگی آنها هم هر چه زودتر کار مناسب پيدا کنند. □ نوشته شده در ساعت 11:47 AM توسط خنگ خدا نظر_ Wednesday, August 06, 2003
● گاهی تفاوت فرهنگها آدم را به تعجب وا میداره. خنگولک وقتی کار داوطلبانه میکرد توی شرکتشان با يک مرد چينی به نام جفری همکار بود که خانهشان نزديک به ما است. روز اول جفری به خنگولک گفت تو چقدر کرايه راهت میشه تا به اينجا برسی؟ خنگولک گفت روزی هشت دلار. جفری گفت من حاضرم روزی هفت دلار ازت بگيرم و همراه من بيايی. گفت که جلوی در خونهات سوارت میکنم. خنگولک گفت اگه بيام تا سر خيابون تخفيف ميدی؟ جفری گفت باشه روزی پنج دلار. خلاصه خنگخدا هم قبول کرد و اين همکار و همسايه عزيز هر روز پنج دلار از خنگولک میگرفت تا خنگولک همراهش بره. البته به غير از خنگولک سه تا ديگه از همکاران رو هم سر راه سوار میکرد و ازشون پول میگرفت. جالب اينجا بود که جفری توی اون شرکت کار دايم داشت ولی تمام مسافرهای ماشينش بیکار بودند و کار داوطلبانه میکردند. پيش خودم فکر کردم با اين حساب من چقدر به دوست عزيزم رويا بدهکارم که چهار سال دانشگاه هر روز با هم با ماشين او به دانشکده میرفتيم و با هم برمیگشتيم. ياد اون روزها به خير!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:25 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, August 03, 2003 ..........................................................................................................................................
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|