Friday, November 29, 2002
● ميشولک فکر میکرد فقط اون میتونه کار فروشندگی پيدا کنه! :)
..........................................................................................................................................من هم موفق شدم يک کار جديد پيدا کنم و در يک فروشگاه زنجيرهای تجهيزات الکترونيکی (واکمن، ضبطصوت، ساعت، راديو، موبايل، ...) به عنوان فروشنده استخدام شدم. فکر نکنين کار فروشندگی آسان گير مياد! پيدا کردن اين جور کارها هم چندان آسانتر از پيدا کردن کار در زمينه تخصصیمان نيست. من سه بار با مديران اين شرکت مصاحبه کردم تا بالاخره پذيرفته شدم! تازه چندين شرکت و فروشگاه ديگه هم تقاضای کار فروشندگی داده بودم ولی قبول نشده بودم. □ نوشته شده در ساعت 8:34 PM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, November 28, 2002
● میگن مرغ خونه همسايه که سر بالا بره قورباغه ابوعطا و ابوريحان بيرونی را بفرما تو دم در بده! البته آشکار است که رودکی نون سنگکی در کودکی در آمبولانس میزد بالانس میخورد آدامس. Elle s'apple M, je suis fou d'elle. Je ne t'aime plus. باشيم آغريور، اورکيم بير آز جا جوجوقلارنان اويناماک ايستيور. اينان ميوروم کی شيمدی آرکاداشلاريمنان چوک چوک اوزاغام. It serves you right! I've told you a thousand times not to drink so much. You should have stopped after 2 glasses. دلم گرفت از آسمون، هم از زمين هم از زمون.
(گاهی دلت میخواد هر چی تو ذهنت هست بريزی بيرون. با خودت که ديگه رودرواسی نبايد داشته باشی!) □ نوشته شده در ساعت 9:31 PM توسط خنگ خدا نظر_
● يک تجربهی جديد (1)
..........................................................................................................................................اولين روز کار هميشه جالب است همراه با استرس اينکه مبادا خوب از پس کار برنيايی. صاحب مغازه چينی است. وقتی میگم چينی يعنی متفاوت. خيلی هم متفاوت. بيچاره فکر میکند انگليسی من خيلی خوب است. اسمش بابی است. البته اسم انگليسیاش. يک مرد ريزه ميزه عينکی. از دزد خيلی میترسد. به همه مشتريان و کارمندان به چشم دزد نگاه میکند. همه را زيرچشمی میپايد مبادا چيزی از مغازه بلند کنند. بيچاره تا حالا از مغازهاش خيلی جنس بلند کردهاند. چشمش ترسيده. به من کلی سفارش کرده که چطوری به مشتریها گير بدم و نگذارم دست از پا خطا کنند. تقريبا میخواهد از من به جای دوربين استفاده کند! □ نوشته شده در ساعت 12:24 AM توسط ميشولک نظر_ Wednesday, November 27, 2002
● يک دوست سوييسی دارم که خيلی دوست داشت فارسی ياد بگيره. آخه همسر ايرانی داره و دوست داشت بتونه با فک و فاميل همسرش راحت صحبت کنه (البته استعداد زبان ايشان خيلی خوبه و به زبانهای فرانسه و انگليسی و آلمانی و اسپانيايی حرف میزنه جای خود). يک روز به فارسی به من گفت: من امروز شب برات ماهی پختم! من گفتم عزيزم امروز شب نداريم به هم میچسبه و میشه امشب. فرداش صبح چشمش که به من افتاد گفت: امصبح صبحونه چی میخوری؟! ديگه موندم بهش چی بگم! گفتش اگه امروز شب میشه امشب پس بايد امروز صبح هم بشه امصبح! جالب اينه که الان پس از گذشت چند سال نه تنها به خوبی فارسی حرف میزنه بلکه فارسی میخونه و مینويسه! اين دوستم با خانوادهاش مدتی است که در ايران زندگی میکنند و همچين عاشق ايران شده که باورتون نمیشه. گاهی برخوردهای بدی هم باهاش در ايران شده ولی آنقدر شعور داره که اگه اتفاقی بيافته اونو به پای اون شخص خاص بنويسه و از چشم همه ايرانیها نبينه. يک بار در نياوران يک نانوايی بهش نون نفروخته بود و بهش گفته بود تو نجسی از مغازه من برو بيرون! اونم اومده بود خونه و کلی گريه کرده بود. با اين وجود هنوزم میگه ايرانیها خيلی خوبند. وقتی داشت میرفت ايران با هم رفتيم خريد. از خودشون و دو تا پسر خوشگلشون کلی عکس گرفته بود و میخواست يک آلبوم درست کنه و برای مادر همسرش ببره ايران. نوعی از آلبوم عکس که هر برگش برای چهار عکس جا داشت حراج بود. من بهش پيشنهاد خريِد اون آلبوم رو دادم. گفتش نه اون آلبوم بزرگه من يک آلبوم کوچکتر میخوام. توضيح داد که مامان همسرش زن مذهبی است و اضافه کرد: من میخوام اندازه آلبومی که درست میکنم مناسب باشه تا وقتی مامانش میره مسجد برای عبادت بتونه آلبوم رو بذاره تو کيفش و ببره مسجد عکسهای نوههاشو نشون دوستاش بده! بهش گفتم: بابا تو ديگه کی هستی!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:33 AM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, November 24, 2002
● آره مثل اينکه بابانوئل به خارجیها هم محل میذاره :) من امروز کار جديدم را آغاز کردم. هر چند تخصص اصلی من نيست ولی در هر صورت يک تجربه است. سر و کله زدن با مشتريان فروشگاه هم يک دنيايی داره.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:07 PM توسط ميشولک نظر_ Saturday, November 23, 2002 .......................................................................................................................................... Wednesday, November 20, 2002
● میگن:
..........................................................................................................................................از يک آمريکايی پرسيدند: نظرت دربارهی کوپن گوشت چيه؟ گفت: کوپن چيه؟ از يک آفريقايی پرسيدند: نظرت دربارهی کوپن گوشت چيه؟ گفت: گوشت چيه؟ از يک ايرانی پرسيدند: نظرت دربارهی کوپن گوشت چيه؟ گفت: نظر چيه؟ □ نوشته شده در ساعت 12:50 PM توسط خنگ خدا نظر_ Monday, November 18, 2002
● خيلی از جوونهای نسل ما دچار يک سردرگمی هستند، سردرگمی بين سنتیبودن و مدرنبودن.
..........................................................................................................................................بسياری از مردها از يک طرف دوست دارند زنشون خيلی امروزی باشه. در جامعه باشه و اونقدر دانش و اعتماد به نفس داشته باشه که بتونه در جمع اظهار نظر بکنه. شيکپوش باشه و از دانش روز و فرهنگ درخور برخوردار باشه. ازطرف ديگه همين مردها برای دستپخت مادرشون آه میکشند. اونا دوست دارند زنشون همچون زنهای نسل قديم کدبانو و خدمتکار منزل و فرمانبردار باشه و به اصطلاح آب خواست بخوره با هماهنگی اونا باشه. در مقابل بسياری از زنها از يک طرف دوست دارند مردشون امروزی باشه، غربی فکر کنه و خيلی روشنفکر و غيرمتعصب باشه. اونا میخوان مردشون در کار منزل شريک باشه و در تصميمگيریها بهشون حق انتخاب بده. از طرف ديگه همين زنها دوست دارند که مردشون از نظر خانواده دوستی و عاشق بودن و بار مسووليت زندگی را يکتنه به دوش کشيدن و وفاداری به خانواده و پيروی از آداب ازدواج همانند مردهای سنتی و شرقی باشه. هيچ نمیخوام بگم کدوم درسته و کدوم نادرست. همه اينها از ويژگیهای يک جامعه در حال گذر و دگرگونی است. خيلی از مردها و زنها در جامعه ما بين زندگی سنتی و زندگی مدرن در حال دست و پا زدن هستند و از اينجا رانده و از آنجا مانده هستند. □ نوشته شده در ساعت 9:13 AM توسط خنگ خدا نظر_ Sunday, November 17, 2002
● يعنی بابانوئل آرزوی ما خارجیها رو هم برآورده میکنه؟
![]() □ نوشته شده در ساعت 6:57 PM توسط ميشولک نظر_
● امروز رژه بابانوئل (Santa Claus Parade) بود. خيلی ديدنی و جالب بود. هوا سرد بود و برف هم ميومد. سگ رو ميزدی تو اون سرما و برف از لونهاش بيرون نمیرفت! ولی ما رفتيم و دممون هم خيلی گرمه! آخه اينجا اگه بخوای به خاطر اين جور چيزها خونهنشين بشی بايد هشت ماه از سال رو تو خونه بمونی. اون هم که نتيجهاش مشخصه يا خل میشی يا ديوونه يا هردوتاش!
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:14 PM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, November 14, 2002 .......................................................................................................................................... Tuesday, November 12, 2002
● يکی از دوستان در بارهی ازدواج و سن آن و شرايط ازدواج موفق مطلب جالبی نوشته است که ارزش خواندن دارد. پس از خواندن آن، خاطرهی فراموش شدهای را دوباره به ياد آوردم.
..........................................................................................................................................اکبر عبدی در فيلم "هنرپيشه" يک جا که با دختر کولی (ماهايا پطروسيان) در هتل است میگويد: ليلی که بياد خونه مجنون براش قرمهسبزی بپزه ديگه فاتحه عشقشون خوندهاست. اين گفته آن زمان برايم بسيار عجيب بود. آيا اين تجربه او يا کارگردان از زندگی زناشويی است؟ آيا حقيقت زندگی اين است و ما از آن بیخبريم؟ آيا آخر و عاقبت همهی دوست داشتنها همين است؟ پس از گذشت چند سال امروز دوباره ياد آن گفته افتادم. اون موقع که فيلم هنرپيشه رو ديدم مجرد بودم و اين جمله خيلی فکر منو مشغول کرد. آشفته شدم و از ازدواج و پیآمدهايش حسابی ترسيدم. اکنون پس از چند سال که در اين چند سال همسفری نيز در جاده زندگی با من همراه شده است به قضيه نگاه میکنم، میبينم به هيچ وجه با اين گفته موافق نيستم. من معتقدم: ليلی که بياد خونه مجنون براش قرمهسبزی بپزه بوی عشقشون همهی خونهرو ورمیداره. □ نوشته شده در ساعت 2:32 PM توسط خنگ خدا نظر_ Saturday, November 09, 2002
● بیخيال بابا
..........................................................................................................................................امروز دلم گرفت از بس هر جا سر کشيدم همه نوشتهها سوزناک و اشکناک بود! بیخيال بابا! اگه فکر میکنين ماها قراره بشريت را از نابودی نجات بديم بايد بگم خلاف به عرضتون رسوندند! ما خيلی هنر کنيم بايد مواظب باشيم تمبونمون رو باد نبره! اگه آمار بگيريم بيشتر وبلاگنويسها جوون موون و بچه سال و سرخ و سفيد و تپل مپل هستند! (ببخشيد يه لحظه قزوينيه رفت تو جلدم، گفته بودم بايد مواظب تمبونمون باشيم!). کجا بوديم؟ آهان داشتم میگفتم اگه آمار بگيريم بيشتر وبلاگنويسها جوون هستند، بابا جون جوون بودن يعنی شاد بودن، يعنی اينکه از ترک ديوار خندهات بگيره. میشه شاد و خوشحال بود و نيمه پر ليوان را ديد (منظورم اون چند قطرهی ته ليوان است!) به جون دو تا بچهای که ندارم میشه. از قديم گفتهاند: خشت اول چون نهد ديوار کج، رو ثريا میپرد معمار کج! از همين الان اگه شادی نکنيم کم کم يادمون میره اصلا شاد بودن چه جوری بود. اون موقع ديگه به درد دو چيز میخوريم يکی لای جرز ديوار يکی هم مجلس روضهخوانی. به حضرت عباس قسم که شاد بودن هم ياد گرفتنی است! گاهی مردم اينجا به نظرم الکی خوش ميان و خيلی وقتا تلاش میکنم اونا رو از نظر آسان گرفتن زندگی الگوی خودم قرار بدم (گفتم فقط از نظر آسان گرفتن زندگی هااااا، يک وقت نگن غربزدهای و بیهويتی و سرابسازی و جوونهای اينورو از درس و مرس و دانشگاه رفتن انداختی). قصه زندگی قصه خوشبختی و آرامش و شادی است. باور کنين کسی قرار نيست در بزنه و بگه آبجی يا داداش سهميه شادیتون رو براتون آوردم، خواهش میکنم اينجا رو انگشت بکنين ببخشيد انگشت بزنيد و بسته تونو تحويل بگيريد! بايد خودمان يه تکونی به خودمون بديم و به قول قصههای بچگیهامون لباس آهنين بپوشيم و بريم دنبالش. ببينم آخرين باری که همچين از ته دل خنديديد که ماهيچههای دلتان درد گرفته و مواظب بودين يک صدايی ازتون در نره و از شدت خنده نمیتوانستيد حرف بزنيد کی بوده!؟ از من ياد بگيريد، در مورد من که همين صد سال پيش بود! يادمون باشه هنر نيست که وقتی همه چيز بر وفق مراد ما بود شاد باشيم (هرچند کسايی را هم میشناسم که اوضاع و احوالشون حسابی رو به راهه و به اصطلاح همه جوره وسايلاتهای خوشبختی و شاد بودن را دارن ولی باز هم سگرمههاشون درهمه و با يه من عسل سبلان هم نمیشه حتی چشيدشون). هنر اين است که خودمون برای شاد بودن بهونه بتراشيم. فقط کافيه يه تکونی به خودمون بديم. قصه ما به سر رسيد کلاغه پرش شرابی بود، رژ لبش اناری بود، آرايشش عنابی بود، لنزای چشمش آبی بود، راه که میرفت هر کی میديد ترمز میکرد، برای همين رفت و به خونهاش نرسيد! (مثل اينکه من بدجوری خوابم مياد!) □ نوشته شده در ساعت 11:43 PM توسط خنگ خدا نظر_ Thursday, November 07, 2002
● مردان مريخی و زنان ونوسی
..........................................................................................................................................يکی از دوستان (يک خانم) در وبلاگش مطلبی نوشته به نام پرسه زير باران و يکی ديگر از دوستان (يک آقا) در بخش نظرسنجی او را نصيحتی ساده کرده و مورد راهنمايی قرار داده که خوشايند نويسنده نبوده است. اين مشکل، مشکل اساسی خانمها و آقايان با يکديگر است. نمیدانم کتاب "مردان مريخی، زنان ونوسی" نوشته دکتر جان گری را خواندهايد يا نه (کتاب خواندنی و بسيار جالبی است). دکتر گری در اين کتاب توضيح میدهد که فرهنگ لغت خانمها و آقايان يکی نيست. او میگويد وقتی يک مرد حرف دلش را برای کسی تعريف میکند از اينکار هدفش اين است که کسی وی را راهنمايی کند و پيشنهادی به او بدهد. ولی در مورد خانمها اينگونه نيست و وقتی يک زن حرف دلش را برای کسی تعريف میکند هدفش اين است که شنوندهای داشته باشد تا بتواند حرف دلش را بزند و آرامش پيدا کند. هميشه مشکل از همين جا آغاز میشود. آقايان طبق روال معمول خودشان اگر کسی چيزی برايشان تعريف کند دنبال راه حلی میگردند تا به طرف مقابل ارايه دهند، غافل از اينکه خانمها در اين جور مواقع دنبال پيدا کردن راه حل نيستند و حوصله شنيدن توصيه و پيشنهاد ندارند. اين واکنش طبيعی آقايان در اين جور مواقع ممکن است از نظر خانمها، از موضع بالا برخورد کردن يا تظاهر به عاقلتر بودن تعبير شود. به همين سادگی سوتفاهم پيش میآيد! □ نوشته شده در ساعت 8:19 AM توسط خنگ خدا نظر_ Tuesday, November 05, 2002
● ديروز يک تی (جارو) خريديم دو دلار. هيچوقت فکر نمیکردم يک روز از داشتن تی اين قدر ذوق کنم. :)
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:02 PM توسط ميشولک نظر_ Monday, November 04, 2002
● امروز توی مترو رزومههامو مرور میکردم و خودمو برای سه جور مصاحبه آماده میکردم. رزومه اول رزومه اصلی و تخصصيم بود. رزومه دوم مربوط به سرويس مشتريان و رزومه سوم مربوط به فروشندگی بود. يک مصاحبه به خودی خود به اندازه کافی استرس دارد چه برسد به اينکه بخواهی استرس سه جور مصاحبه را يکجا تحمل کنی! وقتی رسيدم خانه از خستگی روی کاناپه ولو شدم. دست عزيزم درد نکنه که شامو آماده کرد.
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:46 PM توسط ميشولک نظر_ Sunday, November 03, 2002
● توی کلاس در مورد اينکه آيا بايد به خانوادههای همجنسباز حق سرپرستی بچه داد يا نه، گفتگو میکرديم. هر کس نظری داشت و همه در تلاش بودند تا دوستانه نظرشان را برای سايرين بازگو کنند.
..........................................................................................................................................گروهی باورشان اين بود که نخست بايد ديد آيا دو همجنسباز که با هم زندگی میکنند را میتوان خانواده ناميد يا خير؟ آنان میانديشيدند اين گونه افراد صلاحيت نگهداری از بچهها را ندارند. اگر بچهای در چنين محيطی بزرگ شود، زشتی همجنسبازی برايش از بين خواهد رفت و چه بسا که به اين سمت کشش نيز پيدا کند. چنين کودکانی در مدرسه مورد سرزنش ديگر کودکان قرار میگيرند و زندگی خوشی نخواهند داشت. در برابر اين گروه، گروه ديگری بودند با اين باور که اين کار به سود کودکان بیسرپرست است زيرا اين گونه کودکان را از کانون گرم خانواده بهرهمند میکند. چاره چيست که شمار خانوادههای معمولی درخواستکننده سرپرستی از اين گونه کودکان به اندازهای نيست که جوابگوی همهی آنها باشد؟ آنان میافزودند آيا به کودک در يک خانواده بيشتر محبت میشود يا در يک پرورشگاه که برای چند صد کودک يک آموزگار وجود دارد؟ آيا اين کودکان در پرورشگاه به اندازه کافی امکانات دارند؟ همچنين باور داشتند که اگر شمار چنين کودکانی زياد باشد ديگر در مدرسه نيز به نظر ديگران ناجور نخواهند آمد. من نمیدانستم با کدام گروه همراه باشم. گاهی با اين گروه هم نظر بودم و گاهی با ديگر گروه. به راستی نمیتوان به سادگی در اين زمينه تصميمگيری کرد. من کودکی را میشناسم که سه پدر دارد! پدر و مادر او از هم جدا شدهاند. يک هفته در ميان با مادرش زندگی میکند که به همسری مرد ديگری درآمده و ناگزير اين مرد را پدر مینامد. از طرف ديگر پدرش نيز همجنسباز شده و با يک مرد زندگي میکند. در هفتههايی که با پدرش است نيز با دو پدر سر و کار دارد! □ نوشته شده در ساعت 11:27 PM توسط خنگ خدا نظر_ Saturday, November 02, 2002
● پريشب هالووين بود، تو عمرم اين همه جادوگر، روح و اسکلت يک جا نديده بودم! :)
..........................................................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:58 AM توسط ميشولک نظر_ Friday, November 01, 2002 ..........................................................................................................................................
|
:وبلاگهايی که میخوانيم
|