Thursday, July 31, 2003

ديروز کنسرت گروه Rolling Stones در تورنتو برگزار شد. اين کنسرت برای پشتيبانی از اقتصاد شهر تورنتو که بر اثر بيماری سارز و کم شدن گردشگر آسيب ديده بود برگزار شد. شمار شرکت‌کنندگان کنسرت نزديک به چهار صد و پنجاه هزار نفر برآورد شده بود. اين ميزان شرکت‌کننده برای کشور کانادا و همچنين گروه Rolling Stones يک رکورد است. بليط کنسرت چندان گران نبود و بهای آن بيست و يک دلار بود. با اين وجود ما ترجيح داديم که در خانه و از تلويزيون کنسرت رو تماشا کنيم. نخست اينکه ديروز وسط هفته و چهارشنبه بود و ما بايد فردايش سر کار می‌رفتيم (ما آدم‌های کار دار اينجوری هستيم ديگه!). دوم اينکه اداره کردن چنين جمعيتی کار ساده‌ای نيست و امکان هر پيشامدی وجود دارد. کما اينکه چندين سال پيش در يکی از کنسرت‌های همين گروه، سه نفر بر اثر شلوغی کشته شدند (چه کنم که يه کم ترسو هستم!). اعضای اين گروه که می‌دانيد چند دهه است از چهره‌های سرشناس موسيقی راک هستند همگی بالای شصت سال دارند. جالب بود که اين همه جمعيت برای تماشای کنسرت چند پيرمرد پيش‌کسوت موسيقی راک گرد هم آمده بودند. البته بايد گفت که دود از کنده بلند می‌شود و جناب مايک جگر آنچنان پرانرژی و چالاک بود که باور کردنی نبود.

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

چند روزه سر کار جديدم دارم ميرم. اين شرکت بيمه که توش کار می‌کنم خيلی شرکت بزرگيه. تنها در بخش کامپيوترش نزديک به صد نفر کار می‌کنند. مدير پروژه‌ی ما يک خانم چشم بادومی است. البته از اون چشم بادومی‌های چينی يا ژاپنی نيست، فکر می‌کنم فيليپينی يا تايلندی باشه (وقتی زياد باهاشون سر و کار داشته باشی تفاوت‌شون رو متوجه ميشی!). روز نخست اين خانم که نامش آيوی است منو به تمام کارمندان بخش کامپيوتر يک به يک معرفی کرد. کارمندان اين بخش نمونه‌ی جالبی از کل جامعه‌ی کانادا هستند. بين کارمندان از روی نام و چهره‌شان می‌توان مليت‌های روسی، يوگسلاو، هندی، پاکستانی، چينی، سياه‌پوست آفريقايی، فيليپينی، افغانی، ايرانی و ... را تشخيص داد! رييس کل بخش کامپيوتر يک کانادايی است. رييس بخش برنامه‌نويسی يک پاکستانی است که چندين مدير پروژه زير دستش کار می‌کنند و آيوی يکی از آنهاست. هر مدير پروژه نيز پنج يا شش برنامه‌نويس و تحليل‌گر دارد.
من آغاز خوبی داشتم و در اين چند روز تونستم به خوبی جا بيافتم. شرکت خوبی به نظر مياد!

نظر_

..........................................................................................................................................

Sunday, July 20, 2003

مسابقات تخته نرد!
پس از قرعه‌کشی انجام شده گروهی که من در آن هستم مشخص شد. گروه ما شامل پريسا خانم و بهمن خان و جناب آقای خنگ خدا (که خودم باشم!) است. در گروه ما رقابت خيلی داغه ولی در انجام ندادن هيچ ‌کار! بهمن خان که هيچ خبری ازش نيست. پريسا خانم هم که خبری ازش هست خودش گفته من شديدا ویروسی شده‌ام و ايميل‌های منو باز نکنين! من هم که چندين و چند ايميل مشکوک که فايل ضميمه هم همراه داشت از ايشان دريافت کردم و همه را با اجازه‌ی بزرگترها حذف کردم!
از طرف ديگه هيچ‌ کس هم به من خنگ نگفته با دوستانی که دور از ما هستند با کمک چه سايتی و چه نرم‌افزاری بايد بازی کنيم؟ خلاصه شير تو شيری است اساسی و در گروه ما پس از يک رقابت خيلی شديد و تنگاتنگ به نظر ميرسه که هر سه تايی‌مون سوم شده‌ايم!

نظر_

..........................................................................................................................................

Thursday, July 17, 2003

از همه‌ی دوستان گرامی سپاسگزارم که به ما شادباش گفتند. خودمان هم بسيار شادمان هستيم. شوخی نيست و چهارده ماه چشم به راه چنين روزی بوده‌ايم. در تمام مدتی که من کار داوطلبانه انجام می‌دادم و تلاش در افزايش ارتباط و شناختن افراد بيشتری در زمينه‌ی کار کامپيوتر داشتم اين ميشولک بود که بار هزينه‌های خانواده را به دوش می‌کشيد. اگر ميشولک گل من سخت کار نمی‌کرد و درآمد کارش نبود من هرگز نمی‌توانستم با اين هزينه‌های سنگين زندگی در اينجا دنبال کار co-op و داوطلبانه بروم. فکر می‌کنم مناسب‌ترين روش کاريابی در اينجا همين باشد. ممکن است مانند خودم که چند ماه در وزارت آموزش کار کردم در پايان خبری از استخدام نشود ولی امکان دارد از بين همکارانی که با آنها برخورد داری و با قابليت‌هايت آشنا می‌شوند کسی پيدا شود که بتواند به شرکتی معرفی‌ات کند. اطمينان دارم که به خوبی از عهده‌ی اين کار برخواهم آمد. از هم‌اکنون به اين فکر می‌کنم که بتوانم جای پايم را محکم کنم و تلاش کنم اين قرارداد چهارماهه را در پايان به استخدام تمام وقت تبديل کنم. تمام تلاشم را در اين راستا به کار خواهم گرفت.

نظر_

..........................................................................................................................................

Saturday, July 12, 2003

بالاخره پس از اين همه تلاش يک کار مناسب پيدا کردم!
دو هفته پيش با مدير نرم‌افزار يک شرکت بيمه مصاحبه کرده بودم. در طول اين دو هفته مرتب تماس می‌گرفتم و پی‌گيری می‌کردم. ديروز از آن شرکت تماس گرفتند و پيشنهاد يک قرارداد چهار ماهه را به من دادند. ناگفته مشخص است که من فوری پيشنهاد را پذيرفتم! بعد از ظهر ديروز به محل شرکت رفتم و قرارداد را امضا کردم. از يک هفته‌ی ديگر کارم آغاز خواهد ‌شد. اين اميد هم وجود دارد که بتوانم پس از چهار ماه دوباره قراردادم را تمديد کنم. عنوان کارم Oracle Senior Programmer and Analyst است. خوشحالم که دقيقا در زمينه‌ی تخصصی و مورد علاقه‌ی خودم کار پيدا کردم. آن کار داوطلبانه‌ی سه ماهه که در وزارت آموزش داشتم باعث شد بتوانم اين کار را پيدا کنم. يکی از همکارانم در وزارت آموزش مرا به اين شرکت معرفی کرد.
راستی ويژگی ديگر اين کار اين است که محل شرکت با خانه‌ی ما فقط دو ايستگاه مترو فاصله دارد که تو شهر بزرگی مانند تورنتو بسيار مناسب و نزديک حساب می‌شود.

نظر_

..........................................................................................................................................

Friday, July 11, 2003

خيلی غمگين بودم. حالم گرفته بود. پيش خودم فکر می‌کردم چرا بعضی‌ها ناشنوا، نابينا يا بهم‌چسبيده به دنيا می‌آيند. چرا همه در شرايط مثبت و برابر نيستند. واقعا دلم گرفته بود. خنگ‌خدا هم خانه نبود. ساعت حدود ۱۰ شب بود که گفتم برم بيرون يه گشتی بزنم شايد حالم بهتر بشه. رفتم به کتابفروشی Indigo. هميشه ساعت ۱۱ می‌بنده ولی نمی‌دونم چرا سر ساعت ۱۰ تعطيل کرد. دست از پا درازتر برگشتم به سمت خانه. توی راه مردی را ديدم که روی صندلی چرخدار داشت با دوستانش گپ می‌زد. اين مرد نه دستی داشت و نه پايی. فقط يک تن بود و يک سر! از کار دنيا حيرت‌زده بودم. به خودم گفتم ميشولک قدر زندگی‌تو بدون. تو هم دست داری هم پا (تازه از هرکدوم دوتا) تن سالم داری و مغز سالم (البته خنگ‌خدا ميگه اين يکی رو خيلی مطمئن نباش!). يک همسر خوب داری و يک خانواده‌ی دوست داشتنی. در يک بستر آماده‌ی پيشرفت توی يک کشور متمدن زندگی می‌کنی. گفتم: ميشولک پتانسيل‌های خود را بشناس و ببين که در اين دنيا که گاهی شانس از آن زندگی‌های گوناگون می‌سازد تو چه خوش شانس بوده‌ای. پيش خودم فکر کردم که شايد خدا بعضی‌ها را قربانی می‌کند تا بعضی ديگر از آنها درس بگيرند و خوشبخت شوند. زندگی آنها بيهوده نبوده. آنها فدا می‌شوند تا کسانی ديگر راه درست زندگی را بشناسند.

نظر_

..........................................................................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

..........................................................................................................................................

Saturday, July 05, 2003

چند روز پيش با ميشولک رفته بوديم دوچرخه‌سواری. پيش از راه‌افتادن مطابق معمول وضعيت هوا رو چک کرديم. پيش‌بينی رگبار پراکنده شده بود. برای همين بارونی‌هامون رو گذاشتيم تو کوله‌پشتی. چشم‌تون روز بد نبينه وسط راه برگشتن بوديم که بارونی گرفت اساسی! تو ايران فقط شمال من چنين بارون‌هايی ديده بودم. مثل سيل بارون ميومد، رعد و برق می‌زد و ما در حال رکاب‌زدن بوديم! ديدنی و جالب بود ولی پس از يک ربع ساعت ديگه با وجود پوشيدن بارونی شده بوديم موش آب‌کشيده! وقتی رسيديم خونه يک دوش آب داغ لازم بود تا جون‌مون گرم بشه و سرحال بياييم.

نظر_

..........................................................................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

استرس استرس استرس! فکر می‌کردم با رفتن از ايران استرس‌هايم کم می‌شود. ولی می‌بينم که زندگی در اينجا استرس‌هايی دارد که قبلا تصورش را هم نمی‌کرديم.

نظر_

..........................................................................................................................................

[Powered by Blogger]